شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.
شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.

۱۰۰۱ کتاب که باید خواند : کتاب سینوهه مصری پزشک فرعون بخش سوم



ادامه از نوشتار پیشین

کتاب سینوهه  مصری پزشک فرعون  بخش سوم

..

عبادتگاه بدهد زیرا پدرم بضاعت نداشت ویک ظرف مس برایش یک شیء گرانبها بود.واضح است که وقتی ایـن وقـایع رویداد من اطلاع نداشتم و بعدها از پدر و مادر خود پرسیدم.تاهنگامی که کودک بودم آنها را پدرومادر خود می دانستم ولی بعدازاینکه دوره کودکی مـن سـپری گردیـد و وارد مرحلـه شباب شدم و گیسوهای مرا به مناسبت ورود به این              مرحله بریدند پدر و مادر حقیقت را به من گفتنـد.زیـرا ازخـدایان مـی ترسیدند ونمی خواستند که من با آن دروغ بزرگ زندگی نمایم .من هرگز ندانستم که پدر و مادر واقعی من کیست ولـی مـی توانم از روی حدس و یقین بگویم که والدین من جزوفقرا بودند یاازطبقه اغنیاء ومن اولین طفل نبودم که اورا به نیل سپردند 

وآخرین طفل هم محسوب نمی شدم.درآن موقع طبس واقع درمصر،یکی ازشهرهای درجه اول یا بزرگترین شهر جهان شـدهبود،و در آن شهر کاخهای بسیار ازثروتمندان به وجود آمد .

والدین من خارجی بودند

آوازه طبس سبب شـد کـه عـده کثیرازخارجیـان ازکـشورهای دیگرآمدند ودرطبس سکونت کردند واکثر فقیر بودند و می آمدند که درآن شهرتحصیل ثروت نمایند.درکنار کاخهای اغنیاءو معبدهای بزرگ،دردو طرف رود نیل، تا چشم کار می کرد کلبه فقرا به وجود آمده بود ودرآن کلبـه هـا یـا فقـرای مـصری زندگی میکردند یا فقرای بیگانه.بسیاراتفاق می افتاد که زنهای فقیروقتی طفل ی می زاییدند آن را درزنبیلی می نهادند و بـه دست رود نیل می سپردند.ولی چون یک مصری،کودک خود را بعد ازتولد ختنه می کند،ومن ختنه نشده بـودم،فکرمی کـنمکه والدین من خارجی بودند.


دوره کودکی

وقتی ازدوره کودکی گذشتم و وارد دوره شباب یعنی اولین دوره جوانی شدم گیسوی مرابریدند و مادرم موهای بریده واولینکفش کودکی مرا درجعبه ای چوبی نهاد زنبیلی را که من درآن ازروی رود نیل گذشته بودم به من نشان داد .مـن دیـدم کـه چوبهای زنبیل مزبور زرد شده و بعضی از آنها شکسته وبرخی ازچوبها رابه وسیله ریسمان به هم متصل کرده اند ومادرم گفتوقتی من زنبیل را یافتم دارای این ریسمانها بود.وضع زنبیل نشان میداد که والـدین مـن غنـی نبـوده انـدزیرا اگربـضاعت داشتندمرا درزنبیلی بهتر قرارمی دادند وبه امواج نیل می سپردند .امروزکه پیرشده ام،دوره کودکی من، بادرخشندگی،مقابلدیدگانم نمایان می شود و از این حیث بین یک غنی ویـک ف قیرفرقـی وجـود نـدارد و یـک پیرمـرد فقیـرهم مثـل یـک توانگرسالخورده دوره کودکی خود را درخشنده می بیند زیرا در نظر همه این طور مکشوف می شودکه دوره کـودکی بهتـرازامروز است. 


خانه ما

خانه ما واقع در کنار نیل نزدیک معبد ،دریک محله فقیرنشین بود،درجوار خانه ما،اسکله ای وجود داشت که کشتی های رودنیل آنجا بارگیری میکردند یا بارهای خود را تحویل می دادند . در کوچه های تنگ آن محله ده ها دکـه خمرفروشـی وجـود داشت که ملاحان شط نیل درآنجا خمرمی نوشیدند ونیزدرآن کوچه ها خانـه هـایی بـرای عیاشـی موجودبـود کـه گـاهی ثروتمندان مرکزشهربا تخت روان برای عیش و خوشگذرانی آنجا میرفتند.در آن محله فقیرنشین برجستگان محـل عبـارت بودند از مامورین وصول مالیات وافسران جزء و ناخدایان زورق و چند کاهن از کهنه درجه پنجم معبدهای شهر و پدر من هم یکی از آن برجستگان قوم به شمارمی آمد و خانه ما نسبت به خانه های فقرا که با گل سا خته می شد چون یک کاخ بـود .مـادرخانه یک باغچه داشتیم که پدرم یک درخت نارون در آن کاشته بود واین باغچه با یک ردیف از درخت های اقاقیا از کوچه جدا می شد و وسط باغچه ما حوضی بودکه جزفصل پاییز ،یعنی فصل طغیان نیل،نمی توانستیم آب به آن بیاندازیم.خانـه مـادارای چهار اتاق بود که مادرم در یکی ازآنها غذا می پخت و یک اتاق هم مطب پدرم به شمار می آمد.
هفته ای دو مرتبه یک خدمتکار می آمد و در کارهای خانه به مادرم کمک می کرد و هفته ای یک بار زنی می آمد و رختهـای
ما را می برد و کنار رودخانه می شست.

خاطرات دوران کودکی بر نگردد

من روزها زیر سایه درخت مزبور درازمی کشیدم و وقتی به کوچه می رفتم یک تمساح چـوبی را کـه بازیچـه مـن بـود بـه

ریسمانی می بستم و با خود می بردم و روی سنگهای کوچه می کشیدم و تمام اطفال ،با حسرت تمساح مزبور ار کـه دهـانی
سرخ رنگ داشت می نگریستند و آرزو می کردند که بازیچه ای مثل من داشته باشند و من میدانستم فقـط فرزنـدان نجبـا
دارای آن نوع بازیچه هستند موافقت میکردم که بچه ها با آن بازی کنند.وآن بازیچه را نجارسلطنتی به پدرم داده بـود زیـراپدرم دمل نجارمزبور را که مانع ازاین می شد که بنشیند معالجه کرد .صبحها مادرم مرا با خود به بـازار میبردوگرچـه اشـیاءزیادی خریداری نمیکرد ولی عادت داشت که برای خریدهر چیزبه اندازه مدت یک ساعت آبی چانه بزند .ازوضع حـرف زدنمادرم معلوم بود که تصور می نماید بضاعت دارد وازاین جهت چانه می زند که صرفه جویی را به من بیاموزد و مـی
گفت که غنی آن نیست که طلا و نقره دارد بلکه آن است که به کم بسازد.ولی با اینکه اینطور حرف می زد من از چشم او که به کالاهای بازار نظر می انداخت می فهمیدم که پارچه های پشمی رنگارنگ را دوست میدارد و از گردنبندهای عاج و پرهـایشترمرغ خوشش می آید. ومن تا وقتی که بزرگ نشدم نفهمیدم که مادرم دوست می داشت وهمه عمر درآر زوی آن بود ولیچون زن یک طبیب محلات فقیرشهر محسوب می گردید ناچار به کم می ساخت. 


قصه های شبانه مادر و مطالبی راجع به سینوهه

شبها مادرم برای من قصه میگفت، فراموش نمی کنم که درهوای گرم تابستان ،وقتی ما درایوان می خوابیدیم و مادرم قصه ای را شروع می کرد پدرم اعتراض می نمود که برای چه فکر این بچه را پرازچ یزهـای بیهـوده مـی کنی؟مـادرم ب راثراعتـراضپدرسکوت می نمودولی همین که صدای خرخر پدرم بلند میـشد،مادرم دنبالـه قـصه ناتمـام رامـی گرفـت .گـاهی راجـعبه(سینوهه) و زمانی در خصوص فرعونها ودیوها و جادوگران حکایت می کرد ومن اینـک مـی فهمـم کـه خـود اوازذکـرآن داستانها لذت می برد.من این قصه ها را ازاین جهت دوست میداشتم که وقتی می شنیدم فکر می کردم در مکانی غیر از آن کوچه های کثیف پر از مگس و زباله زندگی می کنم .


بوی عطر زنها  بوی نان تازه 

ولی گاهی باد بوی چوبهای سبزو زرین درخت را که ازکشتی خـالی مـی کردند به مشام من می رسانند وزمانی ازتخت روان یک زن که عبور می نم ود بوی عطر به مشام من میرسید . غـروب آفتـابوقتی کشتی زرین خدای ما آمون (مقصود خورشید است- مترجم)بعد ازعبورازروی نیل و گذشتن از جلگه های مغرب قـصد داشت، که در پایین تپه ها ناپدید شود از خانه های واقع در ساحل نیل بوی نان تازه و ماهی سرخ شده به مشام من میرسـید و من این رایحه را در کودکی دوست داشتم و امروز هم که پیر شده ام دوست می دارم.


نخستین مدرسه

اولین مدرسه ای که من در آن درس زندگی را فرا گرفتم ایوان خانه ما بود .شب،هنگام صـرف غـذا مـا در ایـوان خانـه روی

چهاپایه ها می نشستیم و مادرم غذا را تقسیم می کرد و مقابل ما می گذاشت و قبل از اینکه پدرم شروع به صرف غذا کنـد آب روی دست او می ریخت.
گاهی اتفاق می افتاد که یک دست ملاح مست که شراب یا آبجو نوشیده بودند از کوچه عبور مـی کردنـد و زیـر درختهـای
اقاقیای ما برای رفع احتیاجات طبیعی توقف می نمودند .پدرم که مردی با احتیاط بود درآن موقع چیـزی نمـی گفـت ولـی
وقتی آنها می رفتنداظهارمی کردفقط یک سیاهپوست یا یک سریانی در کوچه احتیاجات طبیعی خود را رفع می کند و یـک
مصری، پیوسته در خانه احتیاجات خود را رفع می نماید .ونیزمی گفت هرگاه یک کوزه شراب بنوشند در جوی آب می افتنـد
ووقتی به خودمی آیند می بینند که لباس آنها به سرقت برده اند. گاهی بوی یک عطرتند ازکوچه به ایوان میرسید وزنی کـه لباس رنگارنگ پوشیده وصورت ولب ومژگان را رنگ کرده وازچشمهای او یک حال غیرعادی احساس میشد از مقابل خانه ما می گذشت و من می فهمیدم که زنهایی که آنطورهستند و با زنهای عادی فرق دارند از خانه هایی که مخـصوص عیاشـی بـهوجود آمده،خارج می شوند.


از زن هایی که به تو می گویند پر قشنگی هستی دوری کن!

 و پدرم می گفت از زنهایی که به تو می گویند که یک پسر قشنگ هستی بر حذر بـاش و هرگـز دعوت آنها را نپذیر و به خانه های آنها نرو زیرا قلب آنها کمینگاه است و درسینه این زنها آتشی وجـود دارد کـه تـو را مـیسوزاند.و بر اثراین حرفها من ازکودکی از کوزه شراب،واز زنهای زیبایی که شبیه به زنهای عادی نبودند می ترسیدم.

ازکودکی پدرم مرا به اتاق مطب خود می برد تا اینکه من طرزمعالجات او را ببینم.و من بـه زودی باتمـام کاردهـا وگازانبرهـا
ومرهمهای پدرآشنا شدم و وقتی اودرصدد معالجه یک مریض برمی آمد من به او دوا و نوار و آب و شراب می دادم .مادرم مثلتمام زنها از زخم و دمل و جراحات می ترسید و هرگزبه مطب پدرم نمی آمد مگر وقتی که پدرم او را برای بعضی از کارها صدا می زد. 


پدرم سه نوع جواب به بیماران می داد

من متوجه بودم که پدرم به بیماران سه نوع جواب میدهد ،به بعضی ازآنها می گوید که بیماری شما معالجه میشود و به بعضی می گوید درمان بیماری شما محتاج قدری وقت است وبه برخـی دیگـرهم یـک قطعـه پـاپیروس (کاغـذ معـروف مـصری-مترجم)می دهد و می گوید این را به بیت الحیات ببرید تا درآنجا شما را معالجه کنند وبیت الحیات جایی بـود کـه بیمـاران سخت را درآنجا معالجه می کردند و هر دفعه که یکی ازآنها را روانه بیت الحیات می نمودند پدرم با قدری تأثر می گفـت (ایبیچاره). پدرم با اینکه طبیب فقرا بود گاهی بیماران با بضاعت نزد او می آمدند و بعضی از اوقات ازمنازل مخـصوص عـیش و طرب،کسانی به پدرم مراجعه می کردند که لباس گرانبهای کتان در برداشتند.


وقتی به سن هفت سالگی رسیدم مادرم لنگ (با ضم لام)طفولیت را به من پوشانید ومرا به معبد (آمون) بزرگترین وزیباترینمعبد خدایان مصری برد تا اینکه درآنجا یک قربانی را تماشاکنم....


ادامه دارد...


امیر تهرانی

ح.ف

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد