تاریک خانه نوشته صادق هدایت
مردی در راه خوانسار
مردی که شبانه سر رﺍه خونسار سوﺍر ﺍتومبیل ما شد خودش رﺍ با دقت در پالتو بارﺍنی سورمهای پیچیده و کلاه لبه بلند خود رﺍ تا روی پیشانی پائین کشیده بود. مثل ﺍینکه میخوﺍست ﺍز جریان دنیای خارجی و تماس با اشخاص محفوظ و جدﺍ بماند. بستهای زیر بغل دﺍشت که در ﺍتومبیل دستش رﺍ حایل ﺁن گرفته بود. نیمساعتی که در ﺍتومبیل با هم بودیم. او بهیچوجه در صحبت شوفر و سایر مسافرین شرکت نکرد. ازینرو تأثیر سخت و دشوﺍری ﺍز خود گذﺍشته بود.
هر دفعه که چرﺍغ ﺍتومبیل و یا روشنائی خارج و دﺍخل ﺍتومبیل ما رﺍ روشن میکرد، من دزدکی نگاهی بصورتش میانداختم: صورت سفید رنگ پریده، بینی کوچک قلمی دﺍشت و پلکهای چشمش بحالت خسته پائین ﺁمده بود. شیار گودی دو طرف لب ﺍو دیده میشد که قوت ﺍرﺍده و تصمیم او را میرسانید، مثل ﺍینکه سر ﺍو ﺍز سنگ ترﺍشیده شده بود.
فقط گاهی تک زبان رﺍ روی لبهایش میمالید و در فکر فرو میرفت.اتومبیل ما در خونسار جلو گاراژ «مدنی» نگهدﺍشت. اگرچه قرﺍر بود که تمام شب رﺍ حرکت بکنیم، ولی شوفر و همهٔ مسافرین پیاده شدند. من نگاهی بدر و دیوﺍر گارﺍژ و قهوهخانه ﺍندﺍختم که چندﺍن مهماننوﺍز بنظرم نیامد، بعد نزدیک ﺍتومبیل رفتم و برﺍی ﺍتمام حجت بشوفر گفتم: «از قرار معلوم باید ﺍمشب رﺍ ﺍینجا ﺍطرﺍق بکنیم؟
«– بله، رﺍه بده. امشبو میمونیم، فردﺍ کلهٔ سحر حریکت میکنیم.»
یکمرتبه دیدم شخصی که پالتو بارﺍنی بخود پیچیده بود بطرفم ﺁمد و با صدﺍی ﺁرﺍم و خفهای گفت: «– اینجا جای مناسب نداره، اگه آشنا یا محلی برﺍی خودتون در نطر نگرفتین، ممکنه بیایین منزل من.
«– خیلی متشکرم! اما نمیخوﺍم ﺍسباب زحمت بشم.
اطاق مرد پالتو پوش
«– من ﺍز تعارف بدم مییاد. من نه شمارو میشناسم و نه میخوﺍم بشناسم و نه میخوﺍم منتی سرتون بگذﺍرم. چون از وختی که ﺍطاقی بسلیقهٔ خودم ساختهام، اطاق سابقم بیمصرف ﺍفتاده. فقط گمون میکنم ﺍز قهوهخونه رﺍحتتر باشه.»
لحن سادهٔ بیرودربایستی و تعارف و تکلیف ﺍو در من ﺍثر کرد و فهمیدم که با یکنفر ﺁدم معمولی سر و کار ندﺍرم. گفتم: «– خیلی خوب، حاضرم.» و بدون تردید دنبالش ﺍفتادم، او یک چرﺍغ برق دستی ﺍز جیبش درﺁورد و روشن کرد یک ستون روشنائی تند زننده جلوی پای ما ﺍفتاد، از چند کوچه پست و بلند، از میان دیوﺍرهای گلی رد شدیم.
همهجا ساکت و ﺁرﺍم بود. یکجور ﺁرﺍمش و کرختی در ﺁدم نفوذ میکرد... صدﺍی ﺁب میآمد و نسیم خنکی که ﺍز روی درختان میگذشت بصورت ما میخورد. چرﺍغ دو سهتا خانه ﺍز دور سوسو میزد. مدتی گذشت در سکوت حرکت میکردیم. من برﺍی ﺍینکه رفیق ناشناسم رﺍ بصحبت بیاورم گفتم: «– اینجا باید شهر قشنگی باشه!
او مثل ﺍینکه ﺍز صدﺍی من وحشت کرد. بعد ﺍز کمی تأمل خیلی ﺁهسته گفت: «– مییون شهرﺍئی که من تو ﺍیرون دیدم، خونسارو پسندیدم. نه ﺍز ﺍینجهت که کشتزار، درختهای میوه و ﺁب زیاد داره، اما بیشتر برﺍی ﺍینکه هنوز حالت و ﺁتمسفر قدیمی خودشو نگهدﺍشته. برﺍی ﺍینکه هنوز حالت ﺍین کوچه پس کوچهها، میون جرز ﺍین خونههای گلی و درختهای بلند ساکتش هوﺍی سابق مونده و میشه ﺍونو بو کرد و حالت مهموننوﺍز خودمونی خودشو ﺍز دست نداده. اینجا بیشتر دور ﺍفتاده و پرته، همین وضعیتو بیشتر شاعرونه میکنه، روزنومه، اتومبیل، هوﺍپیما و رﺍهآهن ﺍز بلاهای ﺍین قرنه. – مخصوصاً ﺍتومبیل که با بوق و گرت و خا ک، روحیه شاگرد شوفر رو تا دورترین ده کورهها میبره. – افکار تازهبدورون رسیده، سلیقههای کج و لوچ و تقلید ﺍحمقونه رو تو هر سوﻻخی میچپونه!
روشنائی چرﺍغ برق دستی رو به پنجرهٔ خانهها میاندﺍخت و میگفت: «– به بینین، پنجرههای منبتکاری، خونههای مجزﺍ دﺍره. آدم بوی زمینو حس میکنه، بوی یونجیه درو شده، بوی کثافت زندگیرو حس میکنه، صدﺍی زنجره و پرندههای کوچیک، مردم قدیمی ساده و موذی همیه ﺍینا یه دنیای گمشدیه قدیمرو بیاد مییاره و ﺁدمو ﺍز قال و قیل دنیای تازهبدورون رسیدهها دور میکنه!
بعد مثل ﺍینکه یکمرتبه ملتفت شد مرا دعوت کرده پرسید: «– شام خوردین؟
«– بله، تو گلپایگون شام خوردیم.»
از کنار چند نهر ﺁب گذشتیم و باﻻخره نزدیک کوه، در باغی رﺍ باز کرد و هر دو دﺍخل شدیم. جلو عمارت تازهسازی رسیدیم. وﺍرد ﺍطاق کوچکی شدیم. که یک تختخوﺍب سفری، یک میز و دو صندلی رﺍحتی دﺍشت؟ چرﺍغ نفتی رﺍ روشن کرد و به ﺍطاق دیگر رفت بعد ﺍز چند دقیقه با پیژﺍمای پشتگلی، رنگ گوشت تن وﺍرد شد و چرﺍغ دیگری ﺁورد روشن کرد. بعد بستهای رﺍ که همرﺍه دﺍشت باز کرد. و یک ﺁباژور سرخ مخروطی در ﺁورد و روی چرﺍغ گذﺍشت. پس ﺍز ﺍندکی تأمل، مثل ﺍینکه در کاری دو دل بود گفت: «– میفرمایین بریم ﺍطاق شخصی خودم؟»
چرﺍغ ﺁباژوردﺍر رﺍ بردﺍشت، از دﺍﻻن تنگ و تاریکی که طاق ضربی دﺍشت و بشکل ﺍستوﺍنه درست شده بود – طاق و دیوﺍرش برنگ ﺍخرﺍ و کف ﺁن ﺍز گلیم سرخ پوشیده شده بود، رد شدیم در دیگری رﺍ باز کرد، وارد محوطهای شدیم که مانند ﺍطاق بیضی شکلی بود و ظاهرﺍً بخارج هیچگونه منفذ ندﺍشت، مگر بوسیلهٔ دری که بدﺍﻻن باز میشد. بدون زﺍویه و بدون خطوطی هندسی ساخته شده و تمام بدنه و سقف و کف ﺁن ﺍز مخمل عنابی بود. از عطر سنگینی که در هوﺍ پرﺍکنده بود نفسم پس رفت.
او چرﺍغ سرخ رﺍ روی میز گذﺍشت و خودش روی تختخوﺍبی که در میان ﺍطاق بود نشست و بمن ﺍشاره کرد، کنار میز روی صندلی نشستم. روی میز یک گیلاس و یک تنگ دوغ گذﺍشته بودند. من با تعجب به در و دیوﺍر نگاه میکردم و پیش خودم تصور کردم. بیشک بدﺍم یکی ﺍز ﺍین ناخوشهای دیوﺍنه ﺍفتادهام که ﺍین ﺍطاق شکنجهٔ اوست و رنگ خون درست کرده برﺍی ﺍینکه جنایات او کشف نشود و هیچ منفذ هم بخارج ندﺍشت که بدﺍد ﺍنسان برسند! منتظر بودم ناگهان چماقی بسرم بخورد یا در بسته بشود و ﺍین شخص با کارد یا تیر بمن حمله بکند. ولی ﺍو با همان ﺁهنگ ملایم پرسید: «– اطاق من بنظر شما چطور مییاد؟
«اطاق؟ ببخشید، من حس میکنم که توی یک کیسه لاستیکی نشستهایم.
او بیآنکه بحرف من ﺍعتنائی بکند دوباره گفت: «– غذﺍی من شیره، شمام میخورین؟
«– متشکرم من شام خوردم.
«– یک گیلاس شیر بدنیس.»
ادامه دارود
امیر تهرانی
ح.ف