ادامه از نوشتار پیشین
کتاب ۱۱ دقیقه نوشته پائلو کوییلو
...بعد، به همراه ملسون-مترجم و مـسئول امنیـت هتـل کـه حـالا در ذهـنماریا به نماینده او تبدیل شده بود-ماریا پیشنهاد مرد سوییسی را بـه شـرطیکه پرونده ای در کنسولگری سوییس تشکیل دهند قبول کرد. مرد کـه بـه نظـرمی رسید به چنین خواسته هایی عادت دارد، گفت از آنجایی که ماریا هـم بـهمدرکی نیاز دارد که ثابت کند فرد دیگری در آنجا نمی تواند کاری که او برایشدر نظر گرفته شده انجام دهد، او هم با درخواست ماریا موافـق اسـت(اثبـات این که زنان سوییسی استعداد خاصی برای رقص سـامبا ندارنـد سـخت نبـود).
آنها با هم به مرکز شهر رفتند و مرد مترجم، مسئول امنیت هتل و نماینـده،تقاضای سهمی از معامله کرد، سی در صد از پانصد دلاری که ماریا دریافت کرد این مبلغ فقط حقوق هفتگی می باشد. یک هفته، متوجه می شوی؟ از این بهبعد هر هفته پانصد دلار "دریافت خواهی کرد، بدون هیچ کسری، چون من فقطاز اولین حقوق تو سهم گرفتم. تا آن لحظه، سفر و اندیشه ی رفتن به سرزمین های دور فقط یک رویـا بـود، ورویاها تا لحظه ای لذت بخش هستند که به مرحله ی عمل نرسند. در رویـا مـاهمه ی ریسک ها، نا امیدی ها و سختی ها را نادیده مـی گیـریم، و وقتـی کـهپیر می شویم دیگران را - ترجیا پدر و مادر، همسر یـا فرزنـدانمان – بـه خـاطر کوتاهی خودمان برای تشخیص دادن رویاهایمان سرزنش می کنیم. ناگهان، فرصتی که ماریا مشتاقانه منتظر آن بود، اما آرزو می کرد کـه پـیشنیاید، به وجود آمده بود.او چگونه می توانـست بـا مـشکلات و سـختیزندگی جدید برخورد کند؟ چگونه می توانست همـه چیـز را پـشت سـرش رهـاکند؟ چرا یک فرد عفیف می خواست این راه دور را برود؟
ماریا خودش را با فکر این که در هر لحظه ای می توانست تصمیمش را عوضکند، تسلی می داد؛ همه ی آنهـا مثـل یـک بـازی احمقانـه مـی مانـد، چیـزیمتفاوت که می توانست وقتی به خانه بر می گردد در مورد آن بـا دوسـتانشحرف بزند. از همه مهتر، بیشتر از هزار کیلومتر را طی کـرده بـود و هـم اکنـونسیصد و پنجاه دلار در کیفش داشت، و هر لحظه که می خواست می توانـستفرار کند بدون این که آنها قادر باشند او را پیدا کنند.
×××××××
در بعد از ظهر روزی که آنها از کنسولگری دیدن کردند، ماریا تصمیم گرفت بـهتنهایی برای قدم زدن کنار دریا رود، بـه بچـه هـا، بازیکنـان والیبـال، فقیـر هـا،مست ها، فروشندگان صنایع دستی برزیلی(که ساخته ی چین بودند) ، مردمـیکه سعی می کردند با راه رفتن و ورزش کردند با پیری مبـارزه کننـد، توریـستهای خارجی، مادرها با بچه هایشان، بازنشسته ها در حال کارت بازی نگـاه مـیکرد. او به ریو دو ژنیرو آمده بود، به یک رستوران پنج ستاره و کنسولگری رفتهبود، با یک خارجی ملاقات کرده بود،یک وکیـل داشـت، بـه او لبـاس و کفـشیهدیه داده شده بود که هـیچ کـس، مطلقـا هـیچ کـس در شـهر خـودش نمـیتوانست چنین هدیه ای به او دهد. و حالا چه؟ او به دریا نگاه کرد.
کودک در برزیل قبل از آن که ماما بگوید رقص سامبا یاد می گیرد
درس های جغرافی به او می گفتند اگر در خـطمـستقیمیحرکت کند به آفریقا خواهد رسید، به شیر ها و جنگل های پر از گـوریلش. اگـرچه اگر کمی به جهت شمالی تری می رفت، به قلمرو مسحور کننده یی که بـهنام اروپا شناخته شده بود می رسید، به برج ایفل، بـرج کـج پیـزا. او چـه چیـزیبرای از دست دادن داشت؟ مثل هر دختر دیگر برزیلی، حتی قبل از آنکهبگوید" ما ما" یاد گرفته بود که سامبا برقـصد، اگـر آنجـا را دوسـت نداشـت،می توانست برگردد. او یاد گرفته بود که فرصت ها را باید قاپ زد او بسیاری از زندگی اش را به این گذرانـده بـود کـه بـه چیزهـایی کـه دوسـتداشت جواب مثبت دهد، "نه" بگویـد، تـصمیم گرفتـه بـود فقـط چیزهـایی راتجربه کند که می توانست کنترل کند. به طورمثال اموری که با مردها داشـتهبود. او حالا با نشناخته ها بر خورد کرده بود. آنقدر ناشناخته که دریا اولـین بـاربرای یک دریا نورد است، یا به اندازه ی داستهایی که در کـلاس تـاریخ بـه آنهـامـی گفتنـد. او همیـشه مـی توانـست "نـه" بگویـد، امـا ممکـن بـود تمـامزندگیش را در فکر آن باشد، همان طور که هنوز به خاطره ی پسر بچه یـی فکـرمی کرد که از او مداد قرض خواسته بود و بعد ناپدید شده بود- اولـین عـشق او؟ او همیشه می توانست "نـه" بگویـد، امـا چـرا ایـن بـار سـعی نکنـد کـهموافقت کند؟ برای یک دلیل ساده: او یک دختر از سـرزمین دور افتـاده ی برزیلـی بـود، بـدونتجربه ی زندگی(به جز یک مدرسه ی خـوب)، بـا دانـش فـراوان از برنامـه هـایتلویزیون و یک حقیقت که او زیبا بود. این برای رویارویی با جهان کافی نبود .
او دعایی خواند و از مریممقدس راهنمایی خواست
ماریا گروهی از مردم را دید که می خندیدند و به دریا نگاه می کردند، امـا مـیترسیدند که به داخل آب بروند. دو روز قبل، او همین احساس را کرده بود، امادر حال حاضر دیگر نمی ترسید. هرگاه که دلش می خواست به داخـل آب مـیرفت، مثل آنکه آنجا بدنیا آمده بود. آیا اروپا هم همین طوری پیش نخواهد
رفت؟ او دعایی در دلش خواند و دوباره از مریم مقدس نـصیحت خواسـت، لحظـه ایبعد، او در مورد تصمیمی که گرفته بود احساس سـبک بـودن مـی کـرد، چـوناحساس کرد که محافظت مـی شـود. او همیـشه مـی توانـست برگـردد، امـاممکن بود هیچ وقت دوباره شانس چنـین سـفری بـه دسـت نیـاورد. ..