ادامه از نوشتار پیشین
کتاب زنان خیابانی سودازده من نوشته گابریل گارسیا مارکز
علاقه به جنس مخالف در من از بیست سالگی شروع شد و برای خودم دفتر مشخصات داشتم ولی اعتراف می کنم که حق کشی نکرده ام یعنی حق و حقوق جنس مخالف را پرداخته ام ..... وقتی جسمم دیگر یاری نمی کرد فهرست را قطعکردم و می توانستم بدون کاغذ و قلم حساب ها را به خاطرداشته باشم.
خصوصیات اخلاقی خودم را داشتم. هیچ وقت درخوشگذرانی های گروهی و دوره های جمعی شرکت نکرده ام.نه رازی را با کسی در میان گذاشته ام و نه از حادثه های جسمو روح حکایتی را روایت کرده ام چون از همان جوانی فهمیدهبودم که هیچ کس در امان نیست.
تنها رابطه غریب من که تا سال ها آن را داشتم با دامیانایباوفا بود. و لی همواره شرمگین از نحوه اولین برخوردم با او بودم ...بعضی وقت ها فکر می کردم که آن حکایت های عیش و عشرت می توانستند دستمایه خوبی برای نقل مصیبت های زندگی بهبی راهه رفتۀ من باشند و عنوان آن از آسمان نازل شد: خاطرات
زنان خیابانی سودازدۀ من.
زندگی اجتماعی من برعکس فاقد هر نوع جذابیتی بود: بیپدر و بی مادر، مجردی بی آینده، روزنامه نگاری متوسطالحال، نامزد مرحله نهایی چهار دوره از جشن های گل آذینکارتاهنا- د- ایندیاس و مورد علاقه کاریکاتوریست ها به خاطرزشتی مثال زدنیم. به عبارت دیگر: یک زندگی از دست رفته که ازیک بعد از ظهر در نوزده سالگی ام بد شروع شد.
روزی که مادرمدستم را گرفت تا ببیند آیا موفق می شود یک گاه شمار ایام مدرسهرا که من در کلاس اسپانیایی و فن بیان نوشته بودم در روزنامهلاپاز به چاپ برساند یا نه. روز یکشنبه همراه با مقدمه ای
تشویق کننده از طرف سردبیر روزنامه به چاپ رسید. سال هابعد وقتی فهمیدم مادرم برای چاپ آن و هفت تای بعدی پولپرداخت کرده است دیگر برای خجالت کشیدن خیلی دیر بود،
چون ستون هفتگی من از مدت ها پیش روی پاهای خودشا ن راه می رفتند و به علاوه خبر پرداز روزنامه و منتقد موسیقی همبودم.
از وقتی دیپلمم را با کارنامه ای عالی گرفتم هم زمان در سهمدرسه دولتی شروع به تدریس کلاس های اسپانیایی و لاتینکردم. معلم بدی بودم، دوره ندیده، بی علاقه و بی رحم نسبتبه کودکان بیچاره ای که به عنوان آسان ترین راه برای فرار اززورگویی های والدین شان به مدرسه می آمدند. تنها کاری که
توانستم برایشان بکنم این بود که زیر وحشت از خطکش چوبیم،حداقل اشعار مورد علاقه ام را از من یاد بگیرند.
این همه چیزی است که زندگی به من داد و هیچ کاری هم برایبیشتر در آوردن از آن نکردم. در ساعت بین کلاس ها نهار رادر تنهایی می خوردم و ساعت شش بعد از ظهر به دفتر روزنامهمی رفتم تا خبرها را از فضاهای نجومی شکار کنم. ساعت یازدهشب، با بسته شدن دفتر روزنامه زندگی واقعی من شروع می
شد. هفته ای دو یا سه شب را در محله چینی ها می خوابیدم...
امیر تهرانی
اقتباس و تنظیم