شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.
شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.

۱۰۰۱ کتاب که باید خواند: زندگینامه یگ یوگی نوشته پارامهانسا یوگاناندا: بخش یکم



زندگینامه یگ یوگی نوشته پارامهانسا یوگاناندا: بخش یکم

شاگردی یک روحانی مسیح وار
یوگاناندا روح گرای مشهور هندی بشدت تحت تاثیر مسیح بود و  از تعالیم او نیز  سخن می گفت. او حتی معتقد بود که رفتن او به غرب و زندگی او  د ر آمریکا  به راهنمایی عیسی مسیح صو رت گرفته بود.
البته دیگر مربیان روحی هندی مثلا کریشنا مورتی نیز همین احترام را برای مسیح قایل بودند . بعنوان نمونه کریشنا مورتی دریکی از کتابهای خود می گوید : هرمسیحی که معراج پیامبر اسلام را انکار کند ، ملکوت مسیح را انوار کرده است. یوگاناندا در ضمن خود را بشدت وامدار گورو ها و استادان معنوی خود نیز می داند و معتقد است که او به نحو بارز و جامعی توانسته بود با گروی خود ا تباط روحی و معنوی برقرار نموده و از او کسب فیض کند:


مربیان روحی هند توانسته اند هند را از دچار شدن به سرنوشت بابل و مصر حفظ کنند.

دو شاخص نهادی فرهنگ هندی همواره کاوش برای حقیقت و نسبت نزدیک شاگرد و گورو* بوده اند. مسیر خود من مرا به یک روحانی مسیح واری رساند که زندگی زیبایش همیشه سرمشقی جاودانه خواهد بود. او یکی از استادان بزرگیست که ثروت راستین هند بشمار میایند. وجود آنها در هر نسل سدی بوده که سرزمینشان را از سرنوشت بابل و مصر بدور نگاه داشته است.

دورترین خاطره های خودم را در یک زندگی گذشته میابم. خاطره های زلالی از یک زندگی بسیار دور به ذهنم میایند: یک یوگی* درمیان برفهای هیمالیا. این نگاه به گذشته با زبانی پنهانی به من از آینده ام خبر میداد.

حس حقارت روزگار نوزادیم هنوز از خاطرم پاک نشده. بیادم میاید که خیلی خوب به اینکه توانایی راه رفتن یا خودم را به دیگران توجیه کردن نداشتم آگاه بودم و از آن رنج میبردم. وقتی که به ناتوانی بدنی خودم آگاه شدم، حسی نیازمند و نیایش گونه در وجودم خروشان شد. زندگی پر از احساسم بشکل کلمه های خاموش زبانهای بسیاری درمیامد. دراین گیر و دار پریشان زبانها، گوشهایم کم کم به هجاهای زبان بنگالی مردم اطرافم خو گرفتند. چه فریبنده است وسعت ذهن یک نوزاد! یک انسان کامل، زندانی چند اسباب بازی یا انگشت شست!

......
خاطره داشتن از زمان نوزادیم پدیده ای ناشنیده نیست. گفته شده که بسیاری از یوگی ها با وجود گذر پر جنجال از پیش و از پی "زندگی" و "مرگ" خودآگاهیشان را همچنان بدون کم و کاستی نگاه داشته اند. چنانچه بشر همین بدنش باشد، از دست دادن آن همانا نابودی هویت اوست.


اگر به پیامبران اعتماد کنیم

ولی اگر به راستگویی پیامبران برخاسته از هزاره ها ایمان داشته باشیم، نهاد واقعی انسان غیر جسم است. نهاد همیشگی هویت بشر تنها بگونه ای گذرا با ادراک حسی تطبیق دارد.

بیاد آوردن زمان نوزادی عجیب است ولی آنقدرها کمیاب نیست. در سفرهایی که داشته ام از لبان بسیاری از مردان و زنان راستگو دورترین خاطره هایشان را شنیده ام.

در دهه پایانی سده نوزده زاده شدم و هشت سال نخست زندگیم را در گراگپور سپری کردم. این زادگاه شهر من بخشی از استانهای متحد شمال شرق هند است. ما هشت فرزند بودیم: چهار پسر و چهار دختر. من، موکوندا لال گوش*، پسر دوم بودم و فرزند چهارم.


پدر و مادری با خلق و خوی آسمانی

پدر و مادر اهل بنگال بودند و از رسته کشاتریا*. هر دو خوی قدسی و زیبایی داشتند. عشق دو جانبه شان آرام و متین بود و هرگز رویی سبک سر به خود نمیگرفت. این هماهنگی بی ایراد پدر و مادر یک مرکز آرامش بود به گرد جنجال وجود هشت فرزند جوان.

پدرم، باگاباتی چاران گوش، مهربان بود و سنگین و گهگاه سخت گیر. ما با اینکه پدر را خیلی دوست داشتیم همیشه یک فاصله از روی احترام به او را نگاه میداشتیم. او یک ریاضی و منطق دان درجه یک بود و همواره پیرو عقل بود. اما مادر فرشته مهر بود و تنها از راه عشق ورزی به ما درس میاموخت. پس از مرگ مادرم پدر بیشتر مهر درونیش را به ما نشان داد. من بارها دیدم که چگونه چشم دوختنش خود به خود به چشم دوختن مادر تغییر شکل میداد.


متون مقدس را از مادر آموختیم

در کنار مادرم بود که ما به آشنایی تلخ و شیرین متون مقدسه هندو در آمدیم. داستانهای ماهاباراتا و رامایانا* با چیره دستی تمام برای ضرورت تادیب ما بچه ها فراخوانده میشدند. درس و تنبیه همیشه دست به دست هم به ما هدیه میشدند.

به نشانه احترام پدر، مادر هر روز بعدازظهر با ملاحظه فراوان لباس تمیز تنمان میکرد تا به پدر هنگام بازگشت از دفترش خوش آمد بگوییم. سمت او مانند نایب ریاست بود در راه آهن بنگال-ناگپور، یکی از شرکت های بزرگ هند. کارش با سفر همراه بود و از این بابت من سالهای کودکیم را در چندین شهر گذراندم.

دست کمک مادر به نیازمندان باز بود. پدر هم مهربان بود، اما احترامش به قانون و توازن بروی امور بودجه هم چیره داشت. شبی مادرم بیشتر از مزد یک ماه پدر برای کمک گرسنگان خرج کرد.

"تنها چیزی که از تو میخواهم اینست که کمکهایت به اندازه معقول باشد." حتی یک زخم زبان کوچک هم از شوهرش برای مادرم دردناک بود. بدون اینکه از ماجرای دعوایشان به ما چیزی بروز بدهد یک درشکه کرایه کرد.

"خدا نگهدار. من میروم به خانه مادرم." اولتیماتم کهن!

دیدن این صحنه برایمان دردناک بود. دایی مان خود را به موقع رساند و در گوش پدرم چند پند و اندرزی زمزمه کرد، که بی شک از خرد دیرینه برگزیده شده بودند. بعد از چند سخن صلح جویانه پدرم، مادر با کمال میل درشکه را مرخص کرد. این چنین بود که تنها دلرنجی که من میان آنها در تمام زندگی دیده ام پایان یافت. با این حال یکی از مکالمه هایشان را خوب به یاد دارم.

"خواهش میکنم ده روپی به من بده تا به زن نیازمندی که به در خانه آمده بدهم." مادرم لبخندی متقاعد کننده به لب داشت.


وقتی برای نخستین بار مزه بی چیزی را چشیدم

"چرا ده روپی؟ یکی کافیست." پدر برای این حرفش دلیلی آورد: "وقتی که پدرم و پدربزرگ و مادربزرگم به ناگاه مردند، من بی چیزی را برای بار نخست چشیدم. ناشتای من پیش از راه پیمودن کیلومترها به مدرسه تنها یک موز کوچک بود. پس از آن در دانشگاه آنچنان نیازمند بودم که مجبور شدم از یک قاضی پولدار درخواست یک روپی در ماه کنم. او رد کرد و به من گفت که حتی یک روپی هم مهم است."

"چقدر هنوز تلخی رد درخواست یک روپی در دلت بجای مانده!" دل مادر منطق صریحی داشت. "دلت میخواهد این زن هم همچون تو دردناکانه رد درخواست این ده روپی که بسیار به آن نیازمند است را بیاد بیاورد؟"

"تو بردی!" پدر با روی آشنای شکست خورده یک شوهر کیف پولش را باز کرد. "این هم یک اسکناس ده روپی. با نیت نیک من به دست او بده."

....
پدر برای ما بچه ها در دوران کودکی پیرو انضباط سخت بود، اما برای خودش سخت ساده جو بود. مثلا او هرگز به سینما نرفت و بجای آن وقت های آزادش را با معنویات و خواندن باگاوادگیتا* سپری میکرد. او به تجملات نگری نداشت و با یک جفت کفش آنقدر بسر میکرد تا جایی که آنها دیگر قابل استفاده نبودند. پس از اینکه داشتن اتوموبیل رایج شد پسرانش اتوموبیل خریدند، اما پدر همیشه به درشکه ای که او را به دفترش برساند خوش بود. گردآوری پول برای برتری و زورمندی با خوی او جوری نداشت. یکبار پس از سازمان دادن به بانک شهری کلکته او سهامی که به او اهدا میشد را رد کرد. از دید پدر او فقط با وقت آزادش خدمتی کرده بود.

چندین سال پس از بازنشسته شدنش، یک حسابدار انگلیسی به آنجا امده بود تا حساب شرکت راه آهن بنگال-ناگپور را بازرسی کند. فرد بازرس با تعجب دیده بود که پدر هرگز حقوق پاداش گذشته اش را درخواست نکرده است.

حسابدار به شرکت گزارش داده بود: "او به جای سه نفر کار کرده است! ۱۲۵،۰۰۰ (حدود ۴۱،۲۵۰ دلار) به خاطر مزد نگرفته طلب دارد." از اداره چکی به این رقم به او داده شد. آنقدر این مطلب برایش ناچیز بود که چیزی از آن به خانواده نگفته بود. بعدها برادر کوچکم، بیشنو، که این مبلغ بزرگ را روی برگه حساب بانکی دیده بود، از پدرم دراین باره بازخواست کرد.

"چرا باید بخاطر سود مادی بوجد بیاییم؟" این جواب پدر بود. "آنکه هدفش میانه روی است نه با سود شادمان میشود نه با باخت برافروخته. چون او میداند که بشر دست خالی به این جهان میاید و بدون یک سکه هم آن را ترک میکند."


اوج تسلط بر نفس

اوایل زندگی مشترکشان پدر و مادرم پیروی یک استاد بزرگ لاهری مهاشایا از بنارس شدند. این رویداد گرایش به ساده زیستی پدرم را پررنگ تر کرد. مادر به خواهر بزرگم چیز شگفت انگیزی را فاش کرد: "من و پدرت تنها یک بار در سال به عنوان همسر باهم همبستر میشویم، برای فرزند دار شدن."

پدر بار نخست با لاهری مهاشایا از طریق آبیناش بابو*، یکی از کارمندان دفتر گراکپور از شرکت راه آهن بنگال ناگپور، آشنا شد. آبیناش بود که در گوش کودکی من داستانهای جالب بسیاری از قدیسان هند را زمزمه کرد. او همیشه داستانهایش را با ستایش از مرد بزرگی که گوروی خودش بود پایان میداد.

"هیج گاه داستان شگفت انگیز اینکه چگونه پدرت شاگرد لاهری مهاشایا شد را شنیده ای؟"

یک روز تابستانی، در حالیکه که من و آبینش در حیاط خانه مان نشسته بودیم، او این سوال هیجان برانگیز را از من پرسید. من با هیجان به نشانه پاسخ نه سر را با لبخند تکان دادم.


دیدن روح استاد در قید حیات

"سالها پیش، هنگامی که تو هنوز به دنیا نیامده بودی، من از کارفرمایم، پدرت، درخواست یک هفته مرخصی از کار گراکپور کردم تا به دیدار گورویم در بنارس بروم. پدرت با ریشخند پاسخم داد.

"او از من پرسید 'آیا میخواهی یک مذهبی متعصب بشوی؟ اگر میخواهی پیشرفت کنی روی کارت تمرکز کن.'

"در حالی که پر از اندوه از راه سرسبزی به سوی خانه میرفتم پدرت را روی یک پالکی دیدم. او خدمتگزارانش را مرخص کرد و به دنبال من پیاده به راهش ادامه داد. برای آرام کردن من او از خوبیهای تلاش در راه موفقیت های مادی گفت. اما من بی انگیزه به او گوش میدادم. دلم فقط تکرار میکرد: 'لاهری مهاشایا! من بی دیدن تو توانایی زیستن ندارم!'

"جاده ما را به کناره یک دشت آرام رساند. پرتو های آفتاب غروب در خوشه های گندم وحشی برق می انداختند. هر دو به تماشای این چشم انداز دل انگیز ایستادیم. همان جا میان خوشه ها، در چند متری ما، نمای گوروی بزرگم به ناگاه نمایان شد!*"

"'باگاباتی، تو به کارمندت خیلی سختگیری میکنی!' آوایش به گوش های شگفت زده ما طنین رسایی داشت. او به همان سادگی که به چشممان پدیدا شده بود بهر ناگاه ناپدید شد. من به زانوانم افتاده سر میدادم 'لاهری مهاشایا! لاهری مهاشایا!' پدرت از فرط تعجب از جایش تکان نخورد.

"'آبیناش، نه تنها به تو، بلکه به خودم هم اجازه مرخصی میدهم، تا فردا به قصد بنارس به راه بیفتیم. من باید با این لاهری مهاشایای بزرگ که میتواند برای پادرمیانی برای تو خود را به یک دم پدیدا کند آشنا شوم! من همسرم را بهمراه میاورم و از این استاد میخواهم که ما را به طریقت معنویش وارد کند. آیا ما را به او میرسانی؟'

"'البته!' با این پاسخ معجزه آسای دعایم و این تغییر کامل شرایط شادی عمیقی به وجودم چیره شد.

"روز بعد من و پدر و مادرت به قصد بنارس سوار قطار شدیم. روز دیگر با درشکه ادامه دادیم و پس از آن پیاده راه های باریکی را پیمودیم تا به خانه دورافتاده گورویم رسیدیم. هنگام ورودمان به اتاقش ما به پیش پای او، که در حالت چهار زانوی همیشگیش نشسته بود، خم شدیم. پلکی زد و چشمانش را به سمت پدرت خیره کرد.

"'باگاباتی، تو به کارمندت خیلی سختگیری میکنی!' او همان کلمه هایی را که دو روز پیش در دشت گراکپور به زبان آورده بود تکرار کرد. سپس او ادامه داد، 'خشنودم که به آبیناش اجازه دادی که مرا ببیند و از این بابت که خود و همسرت هم به همراهش آمدیده اید خوشحالم.'

....
نخستین گورو معنوی لاهری مهاشای و تاثیر عکس او
لاهری مهاشای کمی پس از آمدن من به این جهان آنرا ترک کرد. قاب عکس مزینش همواره زینت عبادت گاه کوچک خانوادگی ما در شهر هایی که پدر به خاطر کارش منتقل میشد بود. چه بامدادها و شبهایی که من و مادرم به مدیتیشن* به پیش عبادتگاه کوچک دست ساخته مان مینشستیم و گل های آغشته به عطر صندل سفید به این زیارتگاه میریختیم. با کندر هندی و صمغ و همچنین با جانسپاری یکدل مان ما الوهیت را که در لاهری مهاشایا تجلی تمام یافته بود میپرستیدیم.

عکس او تاثیر شگفت انگیزی بروی زندگیم داشت. گذران سالها اندیشه او را در دل من می افزودند. در مدیتیشن هایم بسیار میدیدم که شمایل او در قاب زنده میشود و به کنارم می نشیند. وقتی که میخواستم پاهای نورانی او را لمس کنم، او باز به شکل در قاب عکس باز میگشت. با گذشت سالهای کودکی و رسیدن نوجوانی، لاهری مهاشایا برای من هر چه بیشتر از یک تصویر کوچک در قاب به یک هستی تعالی بخش تبدیل میشد.

چه بسیار اوقات سختی و سردرگمی که به او نیایش میکردم و در وجود خود هدایت آرامش بخش او را حس میکردم. در آغاز، فکر اینکه او جهان فیزیکی را ترک کرده است برایم دردآور بود. آما کم  کم به

هستی همه گیر الهی او پی بردم و غم از من رخت بر بست. او به شاگردانش که برای دیدار او دل تنگ بودند مینوشت: "برای چه به دیدن پوست و استخوان بیایید، در حالی که من جلوی چشم (معنوی*) شما هستم؟"

وبا گرفتم و عکس او مرا شفا داد
من در هشت سالگی با عکس لاهری مهاشایا شفا یافتم. این رویداد آتش عشق من را بیشتر بر افروخت. هنگامی که در خانه مان در ایشاپور بنگال بودیم من به وبای آسیایی مبتلا شدم. به زنده ماندنم امیدی نبود. کاری از دست پزشکان برنمیامد. در بسترگاهم مادر در حال گریه و زاری به من اشاره کرد که به عکس لاهری مهاشایا که بالای سرم بود بنگرم.

"در ذهنت به پای او خم شو!" او میدانست که من توان تکان دادن دست خودم را هم به نشان نیایش نداشتم. "اگر به راستی جانسپاری خود را نشان بدهی و در ذهنت به پیش او زانو بزنی، جانت حفظ خواهد شد!"

به عکس خیره شدم و در آن نور کورکننده ای دیدم که گرد بدنم و همه اتاق را فراگرفت. حالت تهوع و علائم بیدرمان دیگرم از بین رفتند. خوب شده بودم. در یک دم آنقدر توانایی در خودم دیدم تا پیش مادرم خم بشوم و پای او را به نشان قدردانی از ایمان بی پایان به گورویش لمس کنم. مادرم پی در پی سرش را به قاب عکس میفشرد.

"ای هستی فراگیر الهی، استاد، از تو برای شفا بخشیدن پسرم سپاسگزارم! "

دریافتم که او هم آن نور فروزانی را که در یک آن مرا از یک بیماری مهلک نجات داده بود به چشمش دیده بود.


باز هم عکس استاد: از روح نمی توان عکس گرفت

آن عکس یکی از پربهاترین چیزهایی است که از آن خود دارم. عکس بدست خود لاهری مهاشایا به پدرم داده شده و ارتعاشی مقدس دارد. خود این عکس داستان معجزه آسایی دارد. من این داستان را از برادر ایمانی پدر، کالی کومار روی، شنیدم.

بنظر میرسد که استاد به عکس انداختن تمایلی نداشته. به خلاف خواسته اش، باری یک عکس گروهی از او و یک دسته از شاگردانش، از جمله کالی کومار روی، گرفته میشود. عکس بردار هنگامی که عکس را ظاهر کرده بود شگفت زده دیده بود که با این حال که تصویر همه شاگردان به خوبی دیده میشود، در مرکز جایی که میبایست نمای لاهری مهاشایا باشد چیزی نمایان نیست. خبر این رویداد به همه جا رسیده بود.

یکی از شاگردان و عکاسان ماهر، گانگا دار بابو، لاف میزند که هیچ نمایی فراری از دست او نمی تواند بگریزد. بامداد بعد، در حالیکه گورو به شیوه همیشگی چهارزانویش (لوتوس) جلوی یک پرده بروی یک نیمکت چوبی نشسته بود، گانگا دار بابو با لوازمش از راه میرسد. برای محکم کاری او روی دوازده نگاتیو عکس استاد را می اندازد. عجب که روی هر یک از آنها نیمکت و پرده به خوبی پیدا، اما نشانی از نمای استاد دیده نمیشد.

با آبروی ریخته و اشک فراوان او به پای گورویش میفتد. پس از ساعتها سرانجام لاهری مهاشایا با یک پاسخ طعنه آمیز به سکوتش پایان میدهد:

"من روحم. ایا دوربین تو توانایی بازتابی تصویر آن چیز پنهان فراگیر را دارد؟"

"میبینم که نه! اما، ای مرد مقدس، من با همه هستیم میخواهم که عکسی از این معبد جسم شما که، به چشم کوته بین من، این روح در آن جای دارد، داشته باشم."

"صبح فردا به اینجا بیا. من برای دوربینت حاضر خواهم بود."

بار دیگر مرد عکاس دوربین خود را آماده کرد. این بار نمای قدسی استاد بدون هیج کاستی و خیلی واضح نمایان شد. استاد هیج گاه دیگر جلوی دوربین نرفت. یا دست کم من از وجود عکس دیگری باخبر نیستم.

این عکس در این کتاب چاپ شده است. نمای روشن او، از تبار یک رسته جهانی، نشانی از نژاد مادرزادیش ندارد. شادی افزونی که از همراه خدا بودن دارد در لبخند مبهمش به سختی فاش میشود. چشمان او، نیمه باز به نشانه اندک اندیشه ای به جهان بیرونی، نیمه بسته هم هستند. با اینکه به هوس های این دنیا به طور کامل بی اعتنا بود، او شبانه روز برای یاری جویندگان راه خدا که به چشمه دانش او میشتافتند بیدار بود.


یک خواب سرنوشت ساز: خدا سروری همیشگی و نو است

چندی پس از اینکه من به دست عکس گورو شفا گرفتم، یک خواب سرنوشت ساز به من الهام شد. روزی در حالی که روی تختم نشسته بودم ناگاه به یک خیال ژرف فرورفتم.

"در پس تاریکی چشمان بسته چیست؟" این سوال کاوش جویانه با نیروی بسیاری به ذهنم رخنه کرد. به ناگه برق فروزانی جلوی نگاه درونم پدیدار شد. همچون شکل های مینیاتوری سینما روی پرده بزرگ و نورانی پیشانیم، نمای قدسیان را میدیدم که در غارهای کوهستان در حال مدیتیشن نشسته بودند.

"شما کیستید؟" من این را با صدایی بلند از آنها پرسیدم.

"ما یوگی های هیمالیا هستیم." شرح طنین پاسخشان بسیار دشوار است. دلم لبریز هیجان بود.

"آه، چقدر آرزو دارم تا به هیمالیا بروم و همچون شما بشوم!" تصویر این خیال ناپدید شد، اما پرتو هایی نورانی را میدیدم که دایره وار به سمت بی نهایت میگستردند.

"این پرتو شگفت انگیز چیست؟"

"من ایشوارایم.* من نورم." گویی این آوا از ابرها زمزمه میشد.

"میخواهم با تو یکی باشم!"

با اینکه آن تجربه آسمانی کم کم از من رخت بست، اما یک الهام جاودانه برای رسیدن به خدا برای من به ارمغان آورد. "او سروری همیشگی و همیشه نو است!" این رویای الهی برای مدت زیادی در ذهنم ماندگار بود


امیر تهرانی

ح.ف

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد