شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.
شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.

۱۰۰۱کتاب که باید خواند: کتاب زندگینامه یک یوگی: نوشته پارا مهانسا یوگاناندا(بخش دوم)


ادامه از نوشتار پیشین


کتاب زندگینامه یک یوگی: نوشته پارا مهانسا یوگاناندا(بخش دوم)


راهبی با دو بدن


"پدر، اگر قول بدهم که بدون دوز و کلک به خانه بازخواهم گشت، آیا میتوانم برای بازدید به بنارس بروم؟"

علاقه زیاد من به سفر به ندرت بدست پدر سرکوب میشد. حتی در کودکی او به من اجازه میداد تا به بسیاری از شهر ها و زیارتگاه ها سفر کنم. در بسیاری از این سفر ها یک یا چندی از دوستانم را به همراه میبردم. ما به آسودگی و با بلیط درجه یک که پدر برایمان فراهم میکرد سفر میکردیم. کار او به عنوان کارگزار اداره راه آهن برای کولی های خانه بسیار خوشایند بود.

پدر به من وعده داد که به درخواست من می اندیشد. فردای آن روز او مرا صدا زد و بلیطی دو طرفه بریلی به بنارس و چند اسکناس و دو پاکت نامه به دستم داد.

"من یک پیشنهاد کاری برای یکی از دوستانم در بنارس، کدار نات بابو، دارم. متاسفانه نشانی خانه اش را گم کرده ام. اما میدانم که تو این نامه را بدست او خواهی رساند، به کمک یکی از دوستان هر دوی ما، سوامی پراناباناندا. سوامی، برادر روحانیم، به درجه بلند عرفانی دست یافته. از دیدن او بهره خواهی برد. این نامه دوم برای آشنایی تو به اوست."

چشمان پدر برقی زدند در حالیکه او افزود: "خوب، دیگر از فرار از خانه خبری نباشد!"

با شور و حال فراوان دوازده سالگی راهی سفر شدم (کمانکه گذشت زمان هیچ وقت از میل من برای دیدن جاهای تازه و چهره های نو نکاسته). پس از رسیدن به بنارس بلافاصله خود را به خانه سوامی رساندم. در ورودی باز بود. به یک راه روی بلند طبقه دوم قدم گذاشتم. مردی تنومند، تنها لنگی به تن، چهارزانو روی یک سکوی از زمین کمی بالاتر نشسته بود. سر و روی بدون چین و چروکش تمیز و تراشیده بودند. لبخندی متین به لبانش نشسته بود. او برای اینکه من حس مزاحم شدن او را نکنم، مثل یک دوست قدیمی به من خوشامد گفت.

"بابا آناند (شادی به عزیز)." خوشامدش از ته دل بود و با آوایی بچه گانه. خم شدم و پای او را دست گذاشتم.

"شما سوامی پراناباناندایید؟"

او با سر پاسخ آری داد. "تو پسر باگاباتی هستی؟" این سخن پیش از اینکه بتوانم نامه پدر را از جیبم بیرون بکشم به زبانش آورده شد. با تعجب نامه آشناییم را که حالا بی فایده به نظر میامد به او دادم.

"البته که برایت کدار نات بابو را پیدا میکنم." بار دیگر راهب مرا با غیبگوییش غافلگیر کرد. او نگاهی به نامه انداخت و چند کلمه ای در ستایش پدرم گفت.

"میدانی، من از دو حقوق بازنشستگی بهره میگیرم. یکی از بابت پدرت، که زمانی برایش در راه آهن کار میکردم. دیگری به دست پدر آسمانی، که برای او آگاهانه همه دین زمینی خود را در این جهان ادا کرده ام. "

حرفش برایم مبهم بود. "چه جور مزدی از پدر آسمانی دریافت میکنید؟ آیا او از بالا برایتان پول به پایتان میاندازد؟"
او خندید. "از مزد آرامش بی انتها سخن میگویم، پاداش سال های بسیار مدیتیشن عمیق. من اکنون هرگز نگران پول نیستم. اندک نیاز مادی من به راحتی بر آورده است. بعد ها اهمیت مزد بازنشستگی دوم را درک خواهی کرد."

راهب ناگهان بی حرکت شد  

گفتگوی ما به ناگاه با بی حرکت شدن راهب، همچون مجسمه ابوالهول، قطع شد. در آغاز چشمانش میدرخشیدند، انگار که چیزی آنها را به خود خیره کرده بود. اما پس از آن آنها کم سو شدند. با به سکوت فرو رفتنش من احساس خجالت کردم. هنوز به من نگفته بود که چگونه دوست پدر را پیدا کنم. حس کوچکی و حقیری داشتم و پریشان دور و بر اتاق را نگاه کردم. غیر از ما دو نفر چیزی نبود. نگاه سردرگمم به صندل های چوبیش افتاد که پایین سکوی نشست او قرار داشتند.

"آقای کوچک،* نگران نباش. کسی که میخواهی ببینی نیمساعت دیگر با تو خواهد بود." این یوگی داشت فکرهایم را میخواند، که انجامش هم اکنون خیلی ساده بنظر میامد!

بار دیگر او غرق خاموشی شکست ناپذیری شد. نگاهی به ساعتم انداختم. نیم ساعت گذشته بود.

سوامی از جایش بلند شد. "به گمانم کدار نات بابو دم در است."

صدای کسی را در حال بالا آمدن از پله ها شنیدم. یک لحظه در جایم مات ماندم. گیج با خودم گفتم: "چگونه دوست پدر بدون کمک کسی به اینجا فراخوانده شده؟ از وقتی که اینجا رسیده ام سوامی به جز من با هیچ کسی حرف نزده!"

پریشان از اتاق بیرون آمدم و به سوی پایین پله ها قدم گذاشتم. نیمه راه پله با مردی لاغر با قد متوسط و پوست روشن برخورد کردم. او دست پاچه بود.

"شما کدار نات بابو هستید؟" تعجب در صدایم پیدا بود.

"بله. آیا تو همان پسر باگاباتی نیستی که اینجا منتظر دیدن من بوده؟" او لبخند دوستانه ای زد.

"آقا، چطور شما به اینجا آمده اید؟" احساس پریشان و ناباورانه ام از بابت بودن او در اینجا آزارم میداد.

"امروز همه چیز مرموز است! یک ساعتی پیش، از حمام در رود گنجیز در می آمدم که سوامی پراباناندا بسویم آمد. نمی دانم که چطور میدانست که آنجا هستم.

"او به من گفت 'پسر باگاباتی چشم براه تو در آپاراتمان من نشسته، همراه من میایی؟' من با کمال میل پذیرفتم. با اینکه دست به دست هم براه افتادیم، سوامی با صندلهای چوبیش شگفت آورانه از من پیش افتاد، با اینکه من کفش های ورزشی به پا داشتم.

"پرابانانداجی بیدرنگ ایستاد تا بپرسد: 'چقدر طول میکشد تا به خانه من برسی؟'

"'نزدیک نیم ساعت.'

"'من باید به کاری برسم.' او نگاه مبهوتی به من انداخت. 'باید که جلوی تو براه بیافتم. در خانه ام تو را ملاقات خواهم کرد. من و پسر باگاباتی منتظرت خواهیم بود.'
"پیش از آنکه بتوانم چیزی بگویم او مانند برق جست و میان انبوه آدمها ناپدید شد. من با همه سرعتم به اینجا آمدم."

این شرح او مرا گیج تر از پیش کرد. از او پرسیدم که چند وقت است که با سوامی آشنایی دارد.

"سال گذشته چند بار یکدیگر را دیدیم اما به تازگی نه. از دیدنش امروز کنار پله های کنار رود گنجیز خیلی خوشحال شدم."

"نمی توانم گوشهایم را باور کنم! دارم دیوانه میشوم؟ آیا او را در خواب دیدید یا در واقعیت؟ دستهایش را لمس کردید؟ صدای قدمهایش را شنیدید؟"

"نمیدانم منظور تو چیست." او برآشفته بود. "به تو دروغ نمیگویم. نمی فهمی که من تنها از سوی سوامی میتوانستم بدانم که تو اینجا در خانه اش منتظرم بوده ای؟"

"آخر آن مرد، سوامی پراباناندا، از جلوی چشمانم در این یکساعت که اینجا بوده ام تکان نخورده!" همه ماجرا را به او گفتم.


امیر تهرانی

ح.ف

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد