ادامه از نوشتار پیشین
کتاب بیگانه نوشته آلبر کامو
فقط میتوانم بگویم که این تابستان خیلی زود جانشین تابستان قبل شد . می دانستم کـه بـا بـالارفتن اولیـن گرمـا ،
اتفاق تازه ای برایم خواهد افتاد . پرونده من به آخرین دوره اجلاس دادگاه احاله شد . و ایــن دوره بـا مـاه ژوئـن پایـان
می پذیرفت . جلسات دادگاه علنی بود . و در بیرون ،همه چیز غرقه در آفتاب بود وکیلم به مــن اطمینـان داده بـود کـه
این جلسات دو یا سه روز بیشتر طول نخواهــد کشـید . افـزوده بـود : « وانگـهی ، دادگـاه عجلـه دارد . زیـرا کـار شـما
مهمترین کار این دوره اجلاسیه نیست . بعد بلافاصله پرونده جانی پدر کشی مطرح خواهد شد . »
زندان با بوی سایه
ساعت هفت و نیم صبح ، به سراغم آمدند . و کالسکه زندان مرا به کاخ دادگستری بــرد . دو ژانـدارم مـرا داخـل
اتاقی کردند که بوی سایه می داد . پشت در اتاقی به انتظار نشستیم که از آن داد و فریاد و صدای صندلی هــا و رفـت
و آمد شنیده می شد و مرا به یاد جشنهای محله مان می انداخت که پس از ختم کنسرت ، صندلی ها را بــرای ایـن کـه
بتوان رقصید جابجا می کنند . ژاندارمها به من گفتند باید منتظر اعضای دادگاه بــود . و یکـی از آنـها سـیگاری بـه مـن
تعارف کرد که نپذیرفتم کمی بعد پرسید : « یعنی می ترسـم؟» جـواب دادم نـه ، و حتـی از یـک طـرف ، دیـدن یـک
محاکمه برایم جالب بود . در زندگی هرگز چنین فرصتی برایم پیــش نیـامده بـود . ژانـدارم دومـی گفـت : « بلـه ، امـا
بالاخره آدم را خسته میکند .»
از دیدگاه متهم :در کمین تازه رسیده بودند
کمی بعد زنگ کوچکی در اطاق به صدا درآمــد آنـها دسـتبند را از دسـتم برداشـتند . در را بـاز کردنـد و مـرا بـه
جایگاه متهمین داخل کردند . تالار جای سوزن انداز نداشت .با وجود پردهه ا آفتاب از گوشــه و کنـار نفـوذ مـی کـرد و
هوا خفه کننده بود . پنجرهه ا راهمان طور بسته گذاشته بودند . مــن نشسـتم و ژاندارمـها اطرافـم را احاطـه کردنـد . در
این لحظه بود که یک ردیف صورت ، برابر خود مشاهده کردم . همه به من نگاه می کردند : فهمیدم که اینــها اعضـای
دادگاهند . اما نمی توانم که بگویم که چه چیز آنها را از یکدیگر متمایز می ساخت . در من فقــط یـک احسـاس تولیـد
شد : من در مقابل یک نیمکت تراموای هستم وهمه این مسافرهای ناشناس در کمیــن تـازه رسـیده ای هسـتند تـا در
ادا و اطوار خنده آورش به دقت بنگرند. به خوبی میدانم که این فکر احمقانه بــود . زیـرا اینـها ، در اینجـا ، در تفحـص
جنایت بودند ، نه در جستجوی اطوار خنده آور . با وجود این ، اختلاف چندان فاحش نبود . و درهر صورت این فکــری
بود که در من ایجاد شد .
هم چنین ، بعلت ازدحام زیاد ، در این تالار مسدود ، کمی گیج شدم . باز به جای اعضــای دادگـاه نظـر انداختـم و
هیچ یک از صورتها را تشخیص ندادم . گمان می کنم ابتدا ملتفت نشده بودم که همـه ایـن جمعیـت بـرای دیـدن مـن
شتاب زده بنظر می آیند ، در زندگیم ، معمولاً مردم به شخص من توجهی نداشتند . می بایست کوششی بکار می بــردم تـا درک کنـم کـه مـن ، علـت ایـن شـور وهیجان هستم . به ژاندارم گفتم « عجب جمعیتی ! » او جواب داد علت این ازدحام روزنامه هـاهسـتند ، و بـه مـن عـدهای را که پشت میزی ، زیر دست جای هیئت دادگاه نشسته بودند نشان داد و به من گفت :«آنــهاهسـتند .» پرسـیدم : « کی ها ؟ » و او تکرار کرد : « روزنامه ها .» یکی از روزنامه نگاران را می شناخت که در این هنگــام مـا را دیـد و بـهطرفمان آمد . مردی بود مسن ، و گرچه اخمی به صورت داشت اما جذاب بود . خیلی گــرم دسـت ژانـدارم را فشـرد دراین لحظه ، ملاحظه کردم که همه مردم به یکدیگر که بر می خوردند پچ پچ می کنند و حرف می زننــد ، درسـت مثـلوقتی که انسان در یک باشگاه از این که خود را میان آدمهائی هم شإن خود می یابد ، خوشحال می شــود .
احساس کردم زیادی هستم
مـن حـالتعجیبی را نیز که از حس کردن زیادی بودن خودم به من دست داد ، درک کردم مثل این کهدر این جمــع نخـود تـویآش هستم. با وجود این ، روزنامه نویس ، خندان ، روبه من کرد و گفت امیدوار است کارها بر وفق مـراد انجـام گـیرد .
از او تشکر کردم و او افزود : « می دانید ، ما در موضوع شــما کمـی زیـاد قلـم فرسـائی کـرده ایـم . تابسـتان فصـل
کسادی بازار روزنامه هاست و جز واقعه شما و آن جانی پدر کش چیز دیگری قابل بحث نبــود . » و بعـد از میـان عـده
أی که الان از پیششان می آمد ، مردک لاغری را که شبیه به سنجاب چاقی بود و عینکی دوره سیاه بــر چشـم داشـت
، نشان داد . به من گفت این مرد نماینده مخصوص یکی از روزنامه های پاریس است : « وانگهی ، او فقــط بـرای کـار
شما نیامده است . چون مأمور است که در محاکمه آن جانی پدر کش شرکت جویــد ، در عیـن حـال از او تقاضـا شـده
است که راجع به شماهم گزارش بدهد . در اینجاهم چـیزی نمـانده بـود کـه از او تشـکر کنـم . امـا فکـر کـردم ایـن
سپاسگزاری خنده آور خواهد بود . با دست به من اظهار صمیمیت کرد و از ما جدا شــد ، بـازهم چنـد دقیقـه ای منتظـر
ماندیم .
وکیلم با لباس رسمی و در میان همکارانش وارد شد . به طرف روزنامه نگاران رفت . دســت آنـها را فشـرد . بـاهم
شوخی کردند ، خندیدند و کاملاً راحت بنظر می رسیدند . تاهنگامی که صدای زنگ ، از طــرف کرسـی هیئـت رئیسـه
به صدا در آمد . همه در جاهای خود قرار گرفتند . وکیلم به طرف من آمد . دستم را فشـار داد و مـرا نصیحـت کـرد کـه
به سؤالاتی که از من می شود مجمل و مختصر جواب بگویم ؛ در حرف زدن پیش دســتی نکنـم و در بقیـه امـور بـه او
اعتماد کنم .
از طرف چپم ، صدای یک صندلی را که جابجا می شد ، شنیدم و مرد لاغر و درازی را بالباس قرمــز و عینـک زده
دیدم که لباس خود را با دقت جمع آوری می کرد و می نشست .او دادستان بود . یک دربان ، رســمیت جلسـه را اعـلام
کرد . درهمین لحظه دو بادبزن بزرگ شروع به غرش کردند ؛ و سه نفر قاضی ، دوتا شان با لبـاس سـیاه ، و سـومی بـا
لباس قرمز ، با پروندهها وارد شدند ؛ و بسیار تند به طرف تریبونی که مشرف بـه تـالار بـود رفتنـد . مـرد قرمـز پـوش
روی صندلی وسط نشست . کلاه رسمی اش را جلو خود گذاشت . کله کوچک طاس خویش را با دسـتمالی پـاک کـرد
و اعلام داشت که جلسه افتتاح می شود .
روزنامه نگاران . خودنویسها را به دست گرفتندهمه شان قیافه ای بی قید و اندکی مسخره آمیز داشــتند . بـا وجـود
این ، یک نفر از میان آنها بسیار جوان ، ملبس به جامه فلانل خاکستری ، با کراوات آبی قلــم خودنویسـش را در برابـر
خود گذاشته بود و مرا نگاه می کرد . در صورت او که دو طرفش باهم نمی خواند . مــن دو چشـم بسـیار درخشـانش را
می دیدم که به دقت مرا برانداز می کرد بی اینکه بتوان چیز قابل توصیفی از آنها درک کرد . این احســاس عجیـب بـه
من دست داد که خودم دارم به خودم نگاه می کنم . شاید به این علت و شایدهم به جهت ایــن کـه راه و رسـم آن جـا
و مقام را نمی دانستم ؛آنچه را که در اطرافم از آن پس گذشت نفهمیدم . یعنــی قرعـه کشـی دادیـاران را ، پرسشـهای
ریاست دادگاه را از وکیلم و از دادستان و ازهیئت قضاۀ ( هر بار ، سرهای همه قضــاۀ در عیـن حـال بـه طـرف هیئـت
رئیسه بر می گشت ) . خواندن سریع ادعا نامه را که در آن اسامی مکانها و اشخاص را شـناختم ، و سـؤالات تـازه ای را
که از وکیلم شد ،هیچکدام را درست نفهمیدم .
بالاخره نوبت شهود رسید.
بعد رئیس گفت . اکنون نوبت بازپرسی از شهود است . دربان نامهائی را خواند که دقت مــرا جلـب کـرد . دیـدم از
میان جمعیتی که تا لحظه ای پیش گنگ و نا مشخص بود ، مدیــر و دربـان نوانخانـه ، تومـاس پـرز پـیر ، ریمـون ،
ماسون ، سالامانو و ماری یک یک برخاستند . تا از در کناری خارج شوند .
ادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف