ادامه از نوشتار پیشین
کتاب زندگی یگ یوگی: نوشته یوگاناندا
او آتش خداجویی مرا فروزان تر ساخت
پدر قاطعانه گفت: "این استاد به تو سانسکریت درس خواهد داد."
پدرم امید داشت که تشنگی به معنویاتم را با آموختن از یک فیلسوف فرهیخته ارضا کنم. اما برنامه خلاف پیش بینی های او رقم زدند: معلم جدید من، نه تنها مرا به خواندن درسهای علمی وادار نکرد، بلکه او آتش خداجویی مرا فروزان تر ساخت. پدرم خبر نداشت که سوامی کیبل آناندا یکی از مریدان برجسته لاهری مهاشایا بوده است. آن گوروی بی همتا بخاطر جذبه الهیش هزاران مرید به گرد خود کشانده بوده است. من بعدها شنیدم که لاهری مهاشایا بارها از کیبل آناندا به نام "ریشی" یا روحانی مقدس خداشناخته یاد کرده است.
خم های زیبایی چهره آموزگارم را میاراستند. چشمان سیاهش بی تزویر بودند و زلالی چشمان کودکان را داشتند. هر حرکت بدن او آرام و حساب شده بود. همواره نرم و مهربان، او در آگاهی بیکران الهی خانه داشت. ساعات بسیاری را با هم غرق در کریا یوگا بسر کردیم.
کیبل آناندا در "شسترا" ها یا کتابهای مقدس کهن استادی شناخته شده بود. بخاطر دانش والایش در این زمینه او را اغلب به نام "شستری مهاشایا" میخواندند. اما پیشرفت من در زمینه دانش سانسکریت تعریفی نداشت. من مرتب به دنبال بهانه ای بودم تا درس خشک گرامر را کنار بگذاریم و از یوگا و لاهری مهاشایا سخن بگوییم. یک روز آموزگارم با من از تجربه خودش با استاد گفت.
چشمان استادم می درخشیدند و با شادی الهی به رقص در می آمدند
"با بختی خوش و نادر، من توانستم ده سال کنار لاهری مهاشایا بمانم. خانه بنارس او زیارتگاه شب های من بود. گورو همیشه در اتاق نشیمن جلویی طبقه همکف بود. او به حالت لوتوس (چهارزانوی یوگی)* روی یک سکوی چوبی بدون تکیه مینشست و شاگردانش گرد او یک به شکل نیم دایره، مثل گلبندی دور یک چیز پرارزش، مینشستند. چشمانش می درخشیدند و با شادی الهی به رقص می آمدند. آنان همیشه نیمه بسته بودند، تیز و خیره بسوی سرزمین درونی سرور* الهی جاوید. او به ندرت سخنرانی طولانی میکرد. گاهی به یکی از شاگردانی که کمک نیاز داشت نگاه می دوخت. آنوقت مثل بهمن نور سخنان شفا بخش او به سوی آن شاگرد جاری میشدند.
"با یک نگاه استاد آرامشی وصف ناپذیر درونم شکوفا میشد. غرق عطر او میشدم، انگار که از نیلوفر آبی ابدیت آمده باشد. با او بودن، حتی اگر بدون گفتن کلمه ای طی روزها بود، همه وجودم را دگرگون میکرد. چنانچه سد ناپیدایی جلوی تمرکز مرا میگرفت، به پای گورو به مدیتیشن می نشستم. آنجا به سادگی به لطیف ترین حال ها میرسیدم. با استادان کمتر از او به چنین حس و آگاهی نمی توانستم برسم. استاد معبدی زنده از خداوند بود که درهای مخفی آن به روی هر مرید جانسپاری باز بودند.
او به کتابخانه الهی دسترسی داشت
"لاهری مهاشای مفسر کتابی و لغت به لغت کتاب های مقدس نبود. بدون هیچ زحمتی، او به 'کتابخانه الهی' دسترسی داشت. لغت و اندیشه از فواره دانش مطلق او به همه سو جاری بود. او دارای آن شاه کلیدی بود که میتوانست قفل آن دانش فلسفی کهنی را که در "ویدا"* ها نهفته بود بگشاید. اگر از او میخواستند که آن مراحل مختلف آگاهی را که از آنها در نوشته های کهن سخن گفته شده توضیح بدهد، او با لبخندی میپذیرفت."'به هر یک از آن حالات خواهم رفت تا برای شما بگویم که چه میبینم و حس میکنم.
' این چنین او نقطه مقابل آموزگارانی بود که نوشته کتابهای مقدس را از بر میکنند و تنها نظریه های درک نشده را برای شاگردان بازگو میکنند.
هدایت نامرئی فکرها
"'تفسیر هر یک از بند ها را آنطور که در ذهنت میبینی بگو.' گوروی کم حرف اغلب این درخواست را از یکی از شاگردان کنار دستش میکرد. 'من فکرت را هدایت خواهم کرد تا مفهوم درست آن به زبانت بیاید.' این چنین بود که بسیاری از تفاسیر لاهری مهاشایا، به همراه توضیح های طولانی چند تن از شاگردانش، نگاشته شدند.
"استاد همیشه باور کورکورانه را رد میکرد. او میگفت 'لغت ها چیزی بیش از پوسته بیرونی نیستند. بودن خدا را با تماس شادی بخش با او در مدیتیشن باور کنید.'
"مشکل شاگرد هر چه بود، گورو 'کریا یوگا' را برای آن پیشنهاد میکرد.
"'این کلید یوگی بازده خود را با نبود تن من با شما در این دنیا از دست نخواهد داد. بر خلاف اندیشه های فلسفی، این تکنیک را نه میشود جایی نوشت و نه از یاد برد. همواره در راه هدفتان برای آزادسازی خود به روش کریا یوگا قدم بردارید، چرا که نیروی آن از تمرین کردنش بدست میاید.'
"من خودم کریا را راهکارترین وسیله برای رسیدن به رهایی و حقانیت الهی از راه تلاش فردی میدانم." کیبل آناندا سخنانش را با این حرف پایان داد. "با انجام آن، خداوند قادر که در همه آدم ها پنهان است در تن لاهری مهاشایا و چندی از شاگردانش به آشکار هویدا بود."
کیبل آناندا یک معجزه مسیح وار لاهری مهاشایا را به چشم دیده بود. آموزگار والایم داستان را روزی برایم بازگفت. کتاب سانسکریت جلویمان باز بود اما چشمان او به نقطه ای دور خیره بودند...
ادامه دارد