ادامه از نوشتار پیشین
کتاب در جستجوی معنی نوشته پرفسور ویکتور فرانکل: خاطرات بازداشتگاه های نازی
فکر کردن به غذا ها خطرناک بود
...من هماره صحبت درباره غذا را خطرناک می دانستم. زیرا اشتباه است جهاز هاضمه خود را تا حدودی باکمیت و کیفیت بسیار پایین خو گرفته است، با مجسم کردن غذاهای خوشمزه و لذیذ تحریک کنیم،گرچه اینگونه صحبت ها همراه با یک آرامش روانی زودگذر است، اما تصوری است که از نظر جسمیبدون تردید خالی از خطر نیست.
در اواخر دوره زندان، جیره روزانه غذایی ما شامل سوپ بسیار رقیق و همان تکه کوچک نان پیشینبوده، علاوه بر آن جیره به اصطلاح اضافی نیز داشتیم که شامل بیست گرم کره نباتی، یا یک ورقه نازککالباس ارزان قیمت، یا یک تکه کوچک پنیر، یا کمی عسل غیر طبیعی، یا یک قاشق مربای رقیق کهنوعش روزانه تغییر می کرد. این نوع تغذیه از نظر کالری کاملا نابسنده بود، به ویژه که ما کار سختبدنی هم می کردیم و در ضمن هماره با لباس ناکافی در معرض سرما هم بودیم. وضع بیمارانی که زیرمراقبت ویژه بودند و اجازه داشتند به جای ترک اردوگاه در بستر بمانند از اینهم اسف انگیزتر بود.سر انجام به شکل اسکلت در آمدیم
وقتی آخرین لایه های چربی بدنمان آب می شد و ما به شکل اسکلتی در می آمدیم که لباس ژنده بهتنش کرده باشند، باید شاهد تحلیل رفتن بدنمان می بودیم. بدن ما پروتیین خود را هضم می کرد و درنتیجه ماهیچه ها ناپدید می شدند. و حالا دیگر بدنی نیرویی برای ایستادگی نداشت. اعضای جامعهکوچک ما یکی پس از دیگری می مردند.
هر یک از ما استادانه می توانستیم بگوییم این بار نوبتکیست و این شتر کی در خانه خودمان خواهد خوابید. با آن همه مرگ و میری که شاهدش بودیم، دیگرعلائم مرگ را بخوبی می شناختیم. و پیش بینی های ما کاملا دقیق بود. در گوش یکدیگر زمزمه میکردیم، «او دیری نخواهد پایید.» یا «حالا نوبت اوست» و شب هنگام که طبق برنامه روزانه شپش هایخود را می جستیم و تن عریانمان را می دیدم فکر می کردیم که چه بر سرمان آمده است؟
آیا اینبدن، که جسدی بیش نیست بدن ماست؟ ما دیگر چیزی جز مشتی از یک توده عظیم گوشت انسانینیستیم. توده عظیم پشت سیم های خاردار که در کلبه های گلی، گله وار جا داده شده ایم، توده ای کههر روز بخشی از آن می پوسد و فاسد می شود زیرا دیگر جان ندارد.
پیش از این یادآور شدم که چگونه به خوراک و غذاهای دلخواه اندیشیدن خوره وار مغز زندانیان را آزار
می داد و این کار اجتناب ناپذیر بود. این فکر ذهن آگاه هر زندانی را در هر لحظه ای از بیکاریش اشغال
می کرد.
در حسرت یک غذای خوب
شاید بتوانید پی ببرید که حتی نیرومندترین ما نیز در حسرت روزی بودیم که بار دیگر غذای نسبتا
خوبی بخوریم، و این اشتیاق در واقع به خاطر خود خوراک نبود بلکه برای روزی بود که آن زندگی دونآنان به کرات از سرکارگر راجع به چگونگی رفتار ما می پرسیدند وما مرتبا ساعت را می پرسیدیم و با دلگرمی تکه نان مان را در جیب پالتو لمس می کردیم، ابتدا آنراچونان چیز گرانبهایی با انگستان سرمازده و بدون دستکش در دست می گرفتیم و بعد تکه ای از آنرا میکندیم و بدهان می گذاشتیم، و سرانجام با آخرین ذره نیروی اراده باز هم آنرا در جیب می گذاردیم و باخود پیمان می بستیم که تا شامگاه آن را نگه داریم. آیا کسی می تواند به معنای همه آنچه یادآورشدم پی ببرد؟
ما در مورد با معنا یا بی معنا بودن شیوه های ویژه های که برای یکباره خوردن و یا کم کم خوردن آنادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف