ادامه از نوشتار پیشین
زنان سودا زده من نوشته گابریل گارسیا مار کز
...تنها سفرهای من چهار بار رفتن به جشن های آذین بندی گلدر کارتاهنا- د- ایندیاس قبل از سی سالگی ام و سپری کردنیک شب بد در لنچ موتوری در سفری بود که برای افتتاح یک عشرتکده در ساکرامنتومونتیل از طرف اوبه سانتامارتا دعوت شدم. از نظر زندگی داخلی کم خور و سادهخورم. وقتی دامیانا پیر شد و دیگر در خانه غذا نمی پخت تنهاغذای مرتب من کوکوی سیب زمینی در کافه رم بعد از بستهشدن روزنامه بود.
و بدین منوال در آستانه نود سالگی ام بی نهار مانده بودم وزا کابارکاس نمی توانستم حواسم را رویسیر سیرک ها در گرمای دو بعد از ظهر سرو صدا می کردند و گردش خورشید روی پنجره ها مجبورم کرد
که سه بار محل ننو را عوض کنم. همیشه به نظرم می رسید کهروزهای تولد من گرم ترین روزهای سالند و یاد گرفته ام که آن راتحمل کنم،اماآن روز حال و حوصله ام اجازه این را هم نمی داد.در ساعت چهار سعی کردم با شنیدن شش سوئیت برای ویولنسل تنها از سباستیان باخ، با آخرین اجرای پابلو کاسالزدرست در همین وقت تلفن بیدارمزا کابارکاس مرا به زندگی برگرداند.
او برای من مورد کم سن و سالی یافته بود که چند سال زندان جریمه داشت. من هم که نمی فهمیدم او چه می گوید پذیر فتم. اما باید بگویم که این زا کابارکاس خرمن خود را از همین کم سن و سالها برداشت می کرد، فوت و فن کار را یادشان می داد و بعد شیره شان را آن قدر می کشید تا زندگیشان از بدکاره های فارغ التحصیلعشرتکده های قدیمی نگرو افمیا خراب تر می شد.جریمه نمی پرداخت
هیچ وقتجریمه ای نپرداخته بود چون حیاط خانه اش پاتوق مقاماتمحلی بود، از فرماندار گرفته تا پایین رتبه ترین کارمندان و قابلتصور نبود که اگر صاحب خانه هوس انجام کار خلافی داشتهباشد از قدرت و حمایت چیزی کم و کسر بیاورد. به این ترتیبهدف از این تقلا های ساعت آخر چانه زدن و بهره برداریبیشتر از انجام خدماتش بود: هر چه مجازاتش بیشتر قیمتش همگران تر. تفاوت قیمت با اضافه کردن دو پزو روی سرویس مرتبشد و قرار شد که ساعت ده شب با پنج پزو نقد و پرداخت از پیشدر خانه اش حاضر باشم. نه حتا یک دقیقه زودتر چون دخترکباید خواهر و برادرهای کوچکش را غذا می داد و می خواباند ومادرش را که به خاطر رماتیسم زمین گیر شده بود به رختخوابمی برد.
چهارساعت وقت باقی مانده بود. همین طور که زمان می گذشتقلب من هم از تشویش چنان پر می شد که نفس کشیدن را برایمسخت می کرد. تلاش بیهوده یی کردم تا با تشریفات لباسپوشیدن وقت را بگذرانم. کار تازه یی نبود که بکنم، حتا دامیاناهم می گوید تشریفات لباس پوشیدن من به سادگی یک کشیشاست. تیغ صورتم را برید، باید صبر می کردم تا آب دوش که بهخاطر تابش گرمای آفتاب به لوله ها داغ شده بود خنک شود و بااندک تلاشی که برای خشک کردنم با حوله به خرج دادم باز دوبارهعرق کردم. به اقتضای شب لباس پوشیدم: کت و شلوار کتانیسفید، پیراهنی با راه راه های آبی و یقه آهار دار، کراواتی ازابریشم چینی، کفش های براق سفید و دودی و ساعت طلاییجیبی که با زنجیری به جا دکمه یی بسته می شد و بالاخره کمربه خسیس بودن معروفم چون هیچ کس نمی تواند تصور کند باخسیسی ایی که زندگی می کنم بتوانم آن همه فقیر باشم. اما واقعیتاین است که شبی مثل آن شب خیلی پایم را از گلیم خودم درازترکردم. ازصندوق پس اندازی که زیر تختم جاسازی شده بود، دوپزو برای اجاره اتاق، چهار پزو برای خانم رئیس، سه پزو برای ان مورد و پنج پزو برای شام و مخارج متفرقه احتمالی برداشتم.به عبارت دیگر همان چهارده پزویی که روزنامه ماهانه بابتمقالات روزهای یکشنبه به من می داد. آنها را در یک جیبمخفی داخل کمربندم گذاشتم و با یک عطر پاش به خودم اودکلنلان م ِ ن و بار کلی زدم. صدای ضربه وحشت را حس کردم و
با اولین ناقوس ساعت هشت پلکان های تاریک را، کورمالکورمال و عرق کرده از ترس پایین آمدم و به شب مشعشع قبل ازنود سالگیم وارد شدم.هوا خنک شده بود. در گذر کلن گروهی از مردان تنها در میان
تاکسی هایی که در کنار خیابان به حالت روشن توقف کرده بودند،با سرو صدای زیاد در مورد فوتبال مجادله می کردند. یک گروهجاز، زیر درختان پر شکوفه ماتاراتون والس بی رمقی رامی نواخت. یکی از زنان خود فروش بیچاره که مشتریان خود را از میان صاحب منصبان خیابان «محضردارها» شکار می کنند از منسیگار همیشگی را خواست و من هم جواب همیشگی را دادم:سی و سه سال و دو ماه و شانزده روزه که ترک کردم. وقت عبوراز مقابل «میله طلایی" خودم را در ویترین های روشنبرانداز کردم، از آن چه خودم حس می کردم پیرتر و بد لباس تربودم.
کمی قبل از ساعت ده سوار یک تاکسی شدم و برای این که رانندهنفهمد واقعاً به کجا می روم از او خواستم که مرا به گورستانانیورسال ببرد. با شیطنت از آینه مرا نگاه کرد وگفت: اینجوری منو نترسون آقای فهمیده، کاشکی خدا منو هم مثل تواین طوری زنده نگه می داشت. چون پول خورد نداشت با هممقابل گورستان پیاده شدیم و مجبور شدیم برای خورد کردنپول به «مقبره» برویم؛ یک بار فکسنی که مست های آخر شب
در آنجا برای مرده هایشان گریه می کردند. وقتی حساب راننده راپرداخت می کردم خیلی جدی گفت: مواظب باش جناب، خونهزا کابارکاس اصلاً اون چیزی نیست که سابق بود. نتوانستمحداقل از او تشکر نکنم، و مثل همه مردم ایمان آوردم که زیرآسمان هیچ رازی نیست که از راننده های گذر کلن مخفی بماند.
وارد محله فقیرانه یی شدم که با آنچه در دوران خودم میشناختم شباهتی نداشت. همان خیابان های عریض با شنهای گرم و خانه هایی با درهای باز، دیوارهای تخته ای کپکزده، سقف هایی از برگ نخل و حیاط هایی مفروش با سنگریزه،اما مردمش آرامش گذشته ها را از دست داده بودند. در بیشترخانه ها خوش گذرانی های جمعه شب ها بر قرار بود با صدایطبل ها و سنج ها که در اندرون آدمی طنین می انداختند. هر
کسی می توانست با پرداخت نیم پزو به هر کدام از محفل هاییکه دوست داشت وارد شود و یا در مجاورت خانه بایستد و مجانیبرقصد. ازخجالت به خاطر لباس های آن چنانی که به تن داشتمبا تشویش راه می رفتم اما هیچ کس به من توجهی نداشت بهجز مرد سیاه ژنده پوشی که در پشت در خانه یی به حالت نشسته
چرت می زد و از ته دل خطاب به من فریاد کشید: خداحافظدکتر، خوش بگذره! ... غیر از این که از او تشکر کنم چه کار می توانستم انجام دهم.
ادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف