شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.
شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.

۱۰۰۱ کتاب که باید خواند: زندگینلمه یک یوگی نوشته یوگاناندا: مرد مقدسی که در هوا شناور میماند


ادامه از نوشتار پیشین


زندگی نامه یک یوگی : نوشته یوگاناندا


مرد مقدس شناور


...".د
یشب در یک جلسه گروهی دیدم که یک یوگی در هوا شناور ماند، چند فوت بالای زمین." دوستم، اوپندرا ماهون چادهوری، با هیجان این را به زبان آورد.به او لبخندی پر شور زدم. "شاید بتوانم نام او را حدس بزنم. بادوری مهاسایا بود، که در خیابان آپر سیرکولار خانه دارد؟"

اوپندرا سر را به نشانه آری تکان داد و کمی هم حالش گرفته شد که خبرش دست اول نبود. کنجکاوی من در مورد مردان مقدس خوب میان دوستانم شناخته شده بود; آنها از آوردن سر نخ تازه ای از یکی از آن قدیسان برای من لذت میبردند.
"آن یوگی خیلی نزدیک خانه ما زندگی میکند و من مرتب به دیدنش میروم." سخنم به چهره اوپندرا شور و هیجان داد. من چیز دیگری را افشا کردم.
"من کارهای شگفت انگیزی از او دیده ام. او در پرانایاما* های مختلف، که جزیی از یوگای کهن هشتگانه که از سوی پتانجالی* بیان شده است، به درجه استادی رسیده است. باری بادوری مهاسایا 'باستریکا پرانایاما' را پیش چشم من با چنان نیرویی انجام داد که پنداری یک توفان راستین در اتاق بلند شده است! سپس او دم توفان برانگیز را خاموشی داد و بدون هیچ تکانی وارد یک حال والای فوق آگاهی* شد. رایحه آرامش پس از توفان چنان زنده بود که برایم از یاد نرفتنی است."
"شنیده ام که این قدیس هیچگاه از خانه بیرون نمیرود." آوای اوپندرا کمی ناباورانه بود.

"همانا که چنین است! طی بیست سال گذشته او تنها در خانه زیسته است. او تنها این قانون فردی را به مدت کوتاهی به هنگام جشن های دینی میشکند، و آنوقت تا کنار پیاده روی جلوی در خانه میرود! گدایان آنجا گرد میایند، چرا که روحانی بادوری به داشتن دلی مهربان شناخته شده است."
"چگونه او میتواند که در هوا شناور بماند و قانون جاذبه را رد کند؟"
"تن یک یوگی ناپاکی و مادیت خود را از راه به کار گرفتن برخی 'پرانایاماها' از دست میدهد. این چنین آن از روی زمین بلند میشود و یا چون قورباغه ای بالا میجهد. حتی قدیسانی که یوگای رسمی* انجام نمیدهند دیده شده که به هنگام حالت خلوت مشتاقانه با خداوند گاهی در هوا شناور میشوند."
"دوست دارم باز هم از این مرد مقدس بدانم. تو به نشست های شبانه او میروی؟" چشمان اوپندرا به کنجکاوی میدرخشیدند.
"آری، من بسیار آنجا میروم. بسیار از هوش و دانش او لذت میبرم. گاهی خنده طولانی من خاموشی و‌ آرامش نشست های او را بر هم میزند. مرد مقدس ناراحت نمیشود، اما خشم را در چشمان مریدانش خوب میشود دید!"

آن بعد از ظهر پس از مدرسه از سرای خانه بادوری مهاسایا رد میشدم و بر آن شدم که سری به آنجا بزنم. یوگی در دسترس عموم مردم نبود. تک مریدی در طبقه نخست از خلوت استادش محافظت میکرد. این شاگرد سختگیر بود و این بار از من پرسید که آیا "وقت قبلی" دارم. خشبختانه گوروی او به موقع وارد شد و مرا از بیرون انداخته شدن رها ساخت.
"بگذار موکوندا هر وقت خواست بیاید." چشمانش درخشید. "عرف در خلوت نشستن من بخاطر راحتی خودم نیست، بلکه برای دیگران است. انسان های دنیوی رک گویی هایی که گمراهیشان را در هم میشکنند نمیپسندند. قدیسان نه تنها کمیاب بلکه همچنان نگرانی آورند. حتی در کتاب های مقدس آنان شرمنده کننده جلوه شده اند!"
به دنبال بادوری مهاسایا به اتاق ساده اش در طبقه بالا رفتم، که کمتر از آنجا تکان میخورد. استادان بسی از چشم انداز حال امور دنیا چشم میپوشند، چرا که آن تا به تاریخ کهن نپیوسته دیدگاه درستی نمیتواند باشد. همسالان قدیسان از آنان که در زمان باریک حال با آنها هستند بسی فراتر است.

چرا یک جا نشسته ای؟

"ماهاریشی*، تو نخستین یوگی که من دیده ام هستی که همواره در خانه میماند."
"پروردگار گاهی قدیسانش را جایی سبز میکند که انتظار نمیرود، تا نشود او را هیچ دم به تنها یک قانون ساده کرد!"

مرد مقدس بدن چالاکش را به شیوه چهارزانوی یوگیان قفل کرد. در هفتاد و چند سالگی، او نشانی بارز از پیری یا زمین گیری نداشت. ستبر و راست قامت، او از همه دیدگاهی بی کاستی بود. چهره او چهره یک ریشی* بود، همانگونه که در متون کهن گفته شده است: سر بالا گرفته، پر از ریش، همیشه راق و راست نشسته، و چشمان خاموشش به سوی هستی مطلق* خیره شده.
مرد مقدس و من به حالت مدیتیشن وارد شدیم. پس از گذشت یک ساعت، طنین آوای نرمش مرا برانگیخت.
"تو بسیار به خاموشی مینشینی، اما آیا به آنوبهاوا* دست یافته ای؟" او مرا یادآور میشد که به خدا بیش از مدیتیشن عشق بورزم. "تکنیک را با هدف اشتباه مکن."

او به من میوه انبه داد. با آن شوخ سرشتی دلپذیری که در هستی خاموش و سنگینش پنهان بود، او گفت، "مردمان بیشتر به جالا یوگا (یگانگی با غذا) دلبندند تا به دیانا یوگا (یگانگی با خداوند)."
کنایه یوگی گرایش من را بلند به خنده انداخت.
"چه خنده ای داری تو!" درخشش پر مهری به نگاه او به من نشست. چهره خودش همواره جدی بود، اما لبخندی زیبا آنرا پنهانی می آراست. چشمان بزرگ نیلوفرانه اش خنده الهیی را در خود پنهان داشتند.
"آن نامه ها از امریکای دوردست میایند." مرد مقدس به چندین پاکت کلفت نامه روی میز اشاره کرد. "من با چند انجمن آنجا نامه نگاری میکنم که افراد عضو آنها به یوگا علاقه مندند. آنها هند را دارند دوباره کشف میکنند، و این بار با مسیر یابی بهتری نسبت به کولومبوس! کمک به آنها مرا خشنود میکند. دانش یوگا برای همگان که تشنه آن هستند رایگان است، همچون نور روز.
"آنچه که 'ریشیها' برای رهایی انسان اساسی دانستند، نیازی نیست که در باختر کمرنگ و آبکی تدریس شود. چون در دل و جان همانند هم هستتد، با اینکه در جهان و تجربه خارجی فرق دارند، باختر و خاور هر دو بدون شیوه ای از درس یوگا شکوفا نخواهند شد."
مرد مقدس مرا با چشمان آرامش نگاه داشت. من در نیافتم که این گفته اش یک رهنمود پیشگویانه الهی پنهان بود. تنها اکنون که این لغت ها را مینویسم براستی میفهمم که او با این اشاره های کوچک به من از روزی خبر میداد که دانسته های هند را به امریکا خواهم برد.
"ماهاریشی، کاشکی کتابی در باب یوگا برای آگاهی و استفاده جهانیان مینوشتی."
"من مرید میپرورانم. آنها و شاگردان آنها نسخه های زنده خواهند بود، گواهی در برابر با گذشت زمان بگونه طبیعی فرو ریختن و مورد تفسیر غیر طبیعی نکوهشگران قرار گرفتن." خردمندی بادوری بار دیگر مرا به طوفان خنده واداشت.


ادامه دارد ...


امیر تهرانی

ح.ف

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد