ادامه از نوشتار پیشین
زندگی نامه یک یوگی : نوشته یوگاناندا
مرد مقدس شناور
اوپندرا سر را به نشانه آری تکان داد و کمی هم حالش گرفته شد که خبرش دست اول نبود. کنجکاوی من در مورد مردان مقدس خوب میان دوستانم شناخته شده بود; آنها از آوردن سر نخ تازه ای از یکی از آن قدیسان برای من لذت میبردند.
"آن یوگی خیلی نزدیک خانه ما زندگی میکند و من مرتب به دیدنش میروم." سخنم به چهره اوپندرا شور و هیجان داد. من چیز دیگری را افشا کردم.
"من کارهای شگفت انگیزی از او دیده ام. او در پرانایاما* های مختلف، که جزیی از یوگای کهن هشتگانه که از سوی پتانجالی* بیان شده است، به درجه استادی رسیده است. باری بادوری مهاسایا 'باستریکا پرانایاما' را پیش چشم من با چنان نیرویی انجام داد که پنداری یک توفان راستین در اتاق بلند شده است! سپس او دم توفان برانگیز را خاموشی داد و بدون هیچ تکانی وارد یک حال والای فوق آگاهی* شد. رایحه آرامش پس از توفان چنان زنده بود که برایم از یاد نرفتنی است.""شنیده ام که این قدیس هیچگاه از خانه بیرون نمیرود." آوای اوپندرا کمی ناباورانه بود.
"همانا که چنین است! طی بیست سال گذشته او تنها در خانه زیسته است. او تنها این قانون فردی را به مدت کوتاهی به هنگام جشن های دینی میشکند، و آنوقت تا کنار پیاده روی جلوی در خانه میرود! گدایان آنجا گرد میایند، چرا که روحانی بادوری به داشتن دلی مهربان شناخته شده است."
"چگونه او میتواند که در هوا شناور بماند و قانون جاذبه را رد کند؟"
"تن یک یوگی ناپاکی و مادیت خود را از راه به کار گرفتن برخی 'پرانایاماها' از دست میدهد. این چنین آن از روی زمین بلند میشود و یا چون قورباغه ای بالا میجهد. حتی قدیسانی که یوگای رسمی* انجام نمیدهند دیده شده که به هنگام حالت خلوت مشتاقانه با خداوند گاهی در هوا شناور میشوند."
"دوست دارم باز هم از این مرد مقدس بدانم. تو به نشست های شبانه او میروی؟" چشمان اوپندرا به کنجکاوی میدرخشیدند.
"آری، من بسیار آنجا میروم. بسیار از هوش و دانش او لذت میبرم. گاهی خنده طولانی من خاموشی و آرامش نشست های او را بر هم میزند. مرد مقدس ناراحت نمیشود، اما خشم را در چشمان مریدانش خوب میشود دید!"
آن بعد از ظهر پس از مدرسه از سرای خانه بادوری مهاسایا رد میشدم و بر آن شدم که سری به آنجا بزنم. یوگی در دسترس عموم مردم نبود. تک مریدی در طبقه نخست از خلوت استادش محافظت میکرد. این شاگرد سختگیر بود و این بار از من پرسید که آیا "وقت قبلی" دارم. خشبختانه گوروی او به موقع وارد شد و مرا از بیرون انداخته شدن رها ساخت.
"بگذار موکوندا هر وقت خواست بیاید." چشمانش درخشید. "عرف در خلوت نشستن من بخاطر راحتی خودم نیست، بلکه برای دیگران است. انسان های دنیوی رک گویی هایی که گمراهیشان را در هم میشکنند نمیپسندند. قدیسان نه تنها کمیاب بلکه همچنان نگرانی آورند. حتی در کتاب های مقدس آنان شرمنده کننده جلوه شده اند!"
به دنبال بادوری مهاسایا به اتاق ساده اش در طبقه بالا رفتم، که کمتر از آنجا تکان میخورد. استادان بسی از چشم انداز حال امور دنیا چشم میپوشند، چرا که آن تا به تاریخ کهن نپیوسته دیدگاه درستی نمیتواند باشد. همسالان قدیسان از آنان که در زمان باریک حال با آنها هستند بسی فراتر است.
چرا یک جا نشسته ای؟
"ماهاریشی*، تو نخستین یوگی که من دیده ام هستی که همواره در خانه میماند."ادامه دارد ...
امیر تهرانی
ح.ف