ادامه از نوشتار پیشین
کتاب ۱۱ دقیقه نوشته پائلو کوئیلو: فصل ششم: مشکلات کاری:
-باید زبان کشوری را که در آن زندگی می کنیم یاد بگیریم.
-باید متفاوت با دیگران باشیم
ماریا انتخاب کرد که جستجو گری به دنبال گنج باشد-احساساتش را به کنـاری گذاشت- هر شب گریه کردن را متوقف کرد و فردی که قـبلا بـود را فرامـوش کرد.او کشف کرد که اراده ی کافی دارد که تظاهر کنـد تـازه بـه دنیـا آمـده و بنابراین دلیلی برای دلتنگی برای کسی نداشت. احساسات مـی توانـستند صـبر کنند، در حال حاضـر او نیـاز بـه پـول داشـت، و اینکـه آن کـشور را بـشناسد و پیروزمندانه به خانه برگردد.
در کنار اینها، همه چیزها در اطراف او خیلی شبیه به برزیل، و شهر کوچـک آنهـا بود: زنها به پرتقالی صحبت می کردند، در مورد مردها می نالیدنـد و از سـاعت کارشان شکایت می کردند، دیر به کلوپ می رسیدند، با رئـیس مـی جنگیدنـد،فکر می کردند که زیبا ترین زن در دنیا هستند، و در مورد شاهزاده هاشان ، کـهبـرعکس آن چـه کـه او بـا دیـدن مجلاتی که راجر با خود آورده بود فکر می کرد، کلوپ دقیقـا ماننـد توصـیفات ویوان بود: جو خانوادگی داشت. دخترها- رقصنده های سامبا- اجـازه نداشـتند که با مشتری ها صحبت کنند یا با آنها بیرون روند. اگر آنها را در حال گـرفتن یادداشتی همراه شماره تلفن می گرفتند، برای دو هفته ی تمـام از کـار اخـراج می شدند. ماریا، که انتظار زندگی بانشاط تر و هیجان انگیز تری را داشت، کـمکم تسلیم غم و خستگی شد.
در طول دو هفته ی اول، خانه ای کـه در آن زنـدگی مـی کـرد را تـرک کـرد، بـه خصوص وقتی فهمید که هیچ کس در آنجا زبان او را نمـی فهمـد حتـی اگـر- خیــــــــــــلــــی آهســـــــته -صحبت کند. با شگفتی فهمید شهری کـه درآن زندگی می کند دو اسم دارد- ژنو برای کسانی که آنجا زندگی می کردمـد و ژنبرا برای برزیلی ها.در آخـر، بعـد از گذرانـدن سـاعت هـای طـولانی و ملالـت آور در اتـاق بــدون تلویزیونش، ماریا نتیجه گرفت:(الف) او هرگز نمی تواند به آن چیزی که می خواست برسد اگر نتواند خـودش را نشان دهد. و برای این کار او نیاز به آن داشت که زبـان محلـی آنجـا را یـادبگیرد.
(ب) از آنجا که همه ی همکارانش به دنبال چیز مشابهی می گردنـدد، او بایـدمتفاوت باشد. برای این مشکل به خصوص، او هیچ گونه راه حل یا روشی پیدا
نکرد.من در آینده زندگی می کنم نهدر زمان حال
شاید خودکشی کنم
به زبان دیگر، من در آینده زندگی می کـنمنه در حال حاضر. یک روز در آینده، بلیط می گیرم ، بـه برزیـل بـاز مـی گـردم، بـا صـاحب پارچـه فروشی ازدواج می کنم و به نظرهای بدخواهانه دوستانی که هیچ وقت ریسکی
نکرده اند و تنها اشتباهات بقیه مردم را می بینند، گوش می دهـم. نـه!، مـن نمی توانم این طوری برگردم. ترجیح می دهم وقتی هواپیما از اقیـانوس مـی گذرد خودم را به بیرون پرت کنم.از آنجایی که نمی تـوان پنجـره هواپیمـا را بـاز کـرد ( مـن اصـلا انتظـار آن رانداشتم، چه قدر مسخره که نمی توان در هوای پاک نفس کشید!)، مـن اینجـا خواهم مرد. اما قبلا از آنکه بمیرم، می خواهم برای زنـدگی بجـنگم. اگـر مـی توانم راه بروم، می توانم به هر جا که می خوام بروم.
ادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف