ادامه از نوشتار پیشین
زندگی نامه یک یوگی نوشته یو گاناندا: شاگردان نسخه های زنده اند
...ماهاریشی، کاشکی کتابی در باب یوگا برای آگاهی و استفاده جهانیان مینوشتی."
"من مرید میپرورانم. آنها و شاگردان آنها نسخه های زنده خواهند بود، گواهی در برابر با گذشت زمان بگونه طبیعی فرو ریختن و مورد تفسیر غیر طبیعی نکوهشگران قرار گرفتن." خردمندی بادوری بار دیگر مرا به طوفان خنده واداشت.
تنها با یوگی ماندم تا اینکه مریدانش عصرانه رسیدند.
بادوری مهاسایا یکی دیگر از سخنرانی های بی مانندش را آغاز کرد. همچون سیلی آرام، او آوار فکری شنوندگانش را با خود پاک میکرد و آنها را بسوی خداوند میبرد. او مثل ها و داستان هایش را به زبان بنگالی بدون کمترین عیب و کاستی ادا میکرد.
آن شب بادوری داستانهایی فلسفی میگفت در باب زندگی میرابای، یک شاهزاده قرون وسطی از راجپوتان، که زندگی در کاخ را رها کرده بود تا با سادهوان بگردد. یک سانیاسی* بالا مقام از پذیرفتن او سر باز زد به خاطر زن بودنش; پاسخ او آنچنان بود که سانیاسی به پایش افتاد.
او گفته بود: "به استاد بگو که من نمیدانستم که در هستی مردی به جز خداوند هست; ایا ما در برابر او همه زن نیستیم؟" (این اشاره دارد به دیدگاهی در کتاب مقدس که پروردگار را یگانه نیروی آفرینش میداند و همه آفریده ها چیزی نیستند جز "مایای" کنش پذیر و تسیلم.)
میرابای ترانه های پر شور بسیاری سروده که هنوز در هندوستان خوانده میشوند; یکی از آنها را اینجا برگردان کرده ام:
"اگر با هر روز شستن بدن میتوان به خدا رسید
زود خود را نهنگی در اعماق خواهم کرد;
چنان که میشود با خوردن ریشه و میوه ها خداوند را فهمید
با میل و اشتیاق میخواهم که بز بشوم;
اگر شمردن مهره های تسبیح خدا را نمایان میکرد
به روی کوهی از مهره در حال نیایش بودم;
چنان که به پای عکس های سنگی خم شدن او را نمایان میکرد
یک کوه سنگ را با فروتنی میپرستیدم;
اگر با شیر نوشیدن میشد خدا را به درون کشید
بسیاری از توله ها و نوزادان او را میشناختند;
اگر زن خود را رها کردن خدا را برایت میاورد
آیا هزاران خود را اخته نمی کردند؟
میرابای میداند که برای شناختن یگانه الهی
آن چه که چاره ناپذیر است، عشق است."
چند تن از شاگردان درگیوه های بادوری که در کنارش بود روپیه گذاشتند، در حالیکه او به حالت چهار زانوی یوگی نشسته بود. این گونه پیشکش از روی احترام، که در هند رسم است، به نشانه این است که مرید دارایی مادی خود را به پای گورویش مینهد. دوستان قدردان همان خداوند هستند که با هویت پنهان کرده بر آنند تا از آنچه از آن خود اوست مراقبت کنند.
استاد ! تو زندگیت را رها کردی تا خدا را بجویی...
"استاد تو چقدر خوبی!" یکی از شاگردان که داشت برای رفتن آماده میشد این را به زبان آورد. او با چشمانی فروزان به مرد مقدس نگریست. "تو آسودگی و دارایی زندگیت را رها کرده ای تا خدا را بجویی و به ما دانش بیاموزی!" داستان اینکه بادوری مهاسایا در آغاز کودکیش مال و منال هنگفت خانوادگیش را ول کرده بود تا با تمام وجودش به راه یوگی بپیوندد را همه میدانستند.
"تو داری آن را وارونه بازگو میکنی!" چهره قدیس اندکی ملامت گرانه بود. "من چند روپیه ناچیز و لذت خوار را رها کرده ام و به جایش یک سرزمین از شادی الهی از آن کرده ام. پس چطور میشود گفت که من برای خود از چیزی دریغ کرده ام؟ من شادی و سرور گنجینه را سهم کردن را میدانم. آیا این فداکاریست؟ مردم کوته بین دنیا دوستند که فداییان* راستین هستند. آنها دارایی بیکران الهی را فدای چند اسباب بازی بی ارزش دنیوی میسازند!"این نگرش تناقض آمیز در باب رهبانیت و دنیا را رها کردن مرا به خنده انداخت، که تاج کروسوس را به سر گدای وارسته مینهد و همه میلیونرهای گرانسر را تبدیل به شهیدان ندانسته میکند."قانون الهی آینده ما را بسی زیرکانه تر از شرکت های بیمه سازمندی میکند.
" سخنان پایانی استاد کیش آموخته ایمانش بود. "جهان پر است از معتقدان بیمناک امنیت جهان بیرونی. اندیشه های تلخ آنها چون خط های روی پیشانی آنها هستتد. او که از دم نخستین زندگیمان به ما هوا و شیر داده همانا میداند که چگونه به بندگانش روزی برساند."
من به زیارت های خانه قدیس پس از مدرسه ام ادامه دادم. با اراده خاموش، او مرا یاری داد تا به آنوبهاوا دست یابم. روزی فرا رسید که به خانه ای دیگر در خیابان رام موهان روی رفت که از محله خانه خیابان گورپار ما دور بود. مریدان عاشق او برای او ویلایی نو ساخته بودند که نامش "ناگندرا مات"* بود.
با اینکه مرا چند سالی از داستانم جلو می اندازد، اینجا سخنان پایانی بادوری مهاسایا را به من باز میگویم. کمی پیش از راهی باختر شدنم، به او سری زدم و به پایش خم شدم تا از او تبرک خداحافظی بگیرم:
"پسرم به امریکا قدم بگذار. بزرگی و مقام هند را چون سپری برای خود بگیر. پیروزی در ابروانت نگاشته است. مردمان باشرف دوردست تو را بشایستگی میزبانی خواهند کرد."
ادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف