ادامه از نوشتار پیشین
کتاب بیگانه نوشته آلبر کامو بقیه گزارش دادگاه بخش سوم
چرا متهم در مرگ مادرش گر یه نمی کرد؟
دادستان از او پرسید : لااقل مرا دیده بوده است که گریه کنـم . پـرز جـواب داد نـه . آنگـاه دادستان هم به نوبه خود گفت : « آقایان قضاۀ توجه خواهند فرمود .»
اما وکیلم عصبانی شد و بـا لحنـی کـه بـه نظـرم مبالغه آمیز آمد از پرز پرسید : « آیا دیده بوده است که من گریه نمـی کـردم ؟» پـرز گفـت « نـه» و مـردم خندیدنـد .
وکیلم ، در حالی که یکی از آستینهایش را بالا می زد ؛ با لحنی قاطع گفت : « این اسـت مـاهیت ایـن محاکمـه. همـه چیز حقیقی است وهیچ چیز حقیقی نیست ؛ » دادستان قیافه ای درهم داشت و با نوک مـدادی ، عنـوان هـای پرونـده هایش را سوراخ میکرد .
پس از پنج دقیقه تنفس ، که در طی آن وکیلم به من گفت کارها دارد بر وفق مراد می شود ، سلست را کــه بـه
اجبار به محکمه حاضرش کرده بودند ، فراخواندند . اجبار ، من بودم . سلست گاهگاه به جانب من نظری مــی افکنـد و
کلاه پانامایش را در دستهایش می چرخاند. لباس نوی را که بعضی یکشنبه ها می پوشــید و بـا مـن بـه مسـابقه اسـب
دوانی می آمد ، به تن داشت . اما اینطور فکر می کنم که نتوانسته بود یخه خود را بزند . زیــرا فقـط دکمـه مسـی یخـه
پیراهنش را بسته می داشت . از او پرسیده شد آیا من مشتری او بوده ام ؟ و او گفت : بله ، عـلاوه بـر ایـن دوسـت مـن
هم بود . » عقیده اش را درباره من سئوال کردند و او جواب داد که من مردی بودم .
آیا او آدمی در خود فرو رفته بوده است؟
منظور او را از این جمله پرسیدند و او اظهار داشت همه مردم مفهوم این کلام را در می یابند . پرســیدند آیـا مـن آدم در
خود رفته ای بوده ام ؟ و او جواب داد فقط فهمیده است که من برای هر مطلب بی اهمیتی حــرف نمـی زدم . دادسـتان
از او پرسید آیا من مخارجم را مرتب می پرداختم ؟ سلست خندید و گفت : « اینها مطالب جزئی بین خودمان اســت .»
باز از او پرسیدنددر مورد جنایت من چه عقیده ای دارد . در این موقع او دستهای خود را روی نـرده قـرار داد و بـه نظـر
می رسید که قبلاً مطالبی تهیه کرده است . و گفت : « به نظر من ، این یــک بدبختـی اسـت . همـه مـردم مـی داننـد
بدبختی چیست . شما را بی دفاع می گذارد . به عقیده من این یک بدبختی است .
» می خواست ســخن خـود را ادامـهدهد . اما رئیس دادگاه به او گفت بسیار خوب و از او سپاسگزاری می شود . آنگاه سلســت کمـی مبـهوت مـاند و اعـلام داشت که بازهم می خواهد صحبت کند . از او خواهش کردند خلاصه کند . بازتکرار کرد که این یک بـد بختـی اسـت .
و رئیس دادگاه به او گفت : « بله ، مسلم است ولی ما در اینجا گرد می آئیم تا درباره این نـوع بدبختیـها قضـاوت کنیـم
. از شما تشکر می کنیم .
» آنگاه سلست که به انتهای معلومات و خیر خواهی خود رسیده بود ، به طرف مـن بـرگشـت. به نظرم آمد که چشمانش برق می زد و لبهایش می لرزید . مثـل ایـن بـود کـه از مـن مـی پرسـید : دیگـر چـه مـی توانستم بکنم ؟ من هیچ نگفتم . وهیچ حرکتی نکردم . اما برای اولین بار بود که در زنــدگـانیم هـوس کـردم مـردی را در آغوش بکشم و ببوسم . رئیس باز به او امر کرد که نرده را ترک کند . همانطور آنجـا نشسـته بـود . در حالیکـه کمـی بطرف جلو خم شده ، آرنجها را روی زانوهایش گذاشته بوده و کلاه پاناما در دستهایش بــود . و آنچـه را کـه گفتـه مـیشد گوش می داد .
ماری وارد شد . کلاهی بر سر داشت و باز زیبا بود . اما من او را با موهای باز بیشتر دوســت داشـتم . از جـائی کـه
نشسته بودم ، سبکی وزن سینه هایش را حدس می زدم . و لب پائینش را که همیشـه کمـی بـاد کـرده بـود ، تشـخیص
می دادم . بسیار عصبانی به نظر می رسید . فوراً ، از او سئوال شد از کی مرا می شناخته است . او به زمــانی اشـاره کـرد
که در اداره با من کار می کرد .
رئیس دادگاه خواست بداند که روابطش با من چه نوع بــوده . مـاری گفـت کـه دوسـتمن بوده است . به سوالی دیگر ، جواب داد : درست است ، قرار بود زن او بشوم . دادســتان کـه پرونـده ای را ورق مـی زد ، ناگهان از وی پرسید روابط ما از چه تاریخی شروع می شود . او تاریخ آن را تعییــن کـرد : دادسـتان بـا خونسـردی اظهار کرد به نظرش می رسد که این تاریخ فردای مرگ مادر من است . بعد بــا تمسـخر گفـت: نمـی خواهـددر ایـن نکته باریک پافشاری کند زیرا ناراحتی ها و دغدغه خاطرهای ماری را درک می کند . اما ( و در اینجــا لحـن کلامـش بسیار سخت شد .) وظیفه اش به او امر می کند که شرایط ادب را زیر پا بگذارد .
آنگاه از ماری خواست خلاصــه وقـایع آن روزی را که من از نزدیک با او آشنا شدم شرح دهد . ماری نمی خواست حرف بزند . اما در مقـابل اصـرار دادسـتان ، داستان آب تنی مان و خارج شدن از سینما و برگشتن از سینما و برگشتن به خانــه را شـرح داد . دادسـتان گفـت کـه در تعقیب اظهارات ماری هنگام بازپرسی از او ، در برنامه سینمای آن روزها ، کاملاً دقیق شده اســت . و افـزود کـه مـاری خودش خواهد گفت کهدر آن موقع چه فیلمی نشان می دادند.ماری با لحنی تقریبا روشــن اظـهار کـرد کـه فیلمـی از فرناندل بود . وقتی که او سخنانش را تمام کرد سکوت کاملی تالار را فرا گرفتــه بـود . آنگـاه دادسـتان بـا وقـار بسـیار بلند شد و با صدائی کاملاً بههیجان آمده و در حالی که انگشــت خـود را بطـرف مـن دراز کـرده بـود ، بـه آهسـتگی وکلمه به کلمه شروع به صحبت کرد :
« آقایان قضاۀ ! این مرد فردای مرگ مــادرش ، بـرای شـنا بـه کنـاره مـی رود ، رابطه نامشروع با زنی را شروع می کند ، و برای خندیدن ، به دیدن فیلم مضحکـی مـی رود . چـیز بیشـتری نـدارم کـه برایتان بگویم . » و نشست . وهمانطور سکوت برقرار بود .
اما ، ناگهان ، ماری بــه هـق هـق افتـاد. گفـت ایـن طـورنیست و چیزهای دیگری در کار است و او را مجبور کرده اند بر خلاف آنچه فکر می کــرده اسـت حـرف بزنـد ، و مـرابخوبی می شناسد و من هیچ عمل بدی انجام نداده بودم . اما دربان با اشاره رئیس دادگــاه ، او را بـیرون بـرد و محاکمـه ادامه یافت .
بعد صدای ماسون شنیده شد که اعلام می داشت من مرد شریفی بودم « و دیگــر بگویـد ، مـرد شـجاعی بـودم .» که کسی به آن توجهی نکرد وهم چنین با اظهارات سالامانو که خاطر نشــان مـی سـاخت مـن نسـبت بـه سـگش خوبی کرده بودم . و در مورد سئوالی که راجع به من و مادرم از او شـد ، جـواب داد کـه مـن چـیزی نداشـتم بـه مـادرمبگویم . و از این جهت او را به نوانخانه سپرده بودم . سالامانو می گفت : « باید فهمید . باید فهمید .» اما بــه نظـر نمـیآمد که کسی بفهمد . او را بیرون بردند .
بعد نوبت ریمون ، که آخرین شاهد بود ، رسید . ریمون اشاره کوچکی به من کرد و فــوراً گفـت کـه مـن بیگنـاه هستم.
مصیبتهایی کارهای اتفاقی
اما رئیس اعلام داشت که از او تصدیق یا تکذیب نمی خواهند ، بلکــه شـرح وقـایع را مـی پرسـند . رئیـس او را دعوت کرد که برای جواب گفتن صبر کند تا از او سئوال کند. از او خواستند که روابط خود را با مقتــول توضیـح بدهـد . ریمون موقع را مغتنم شمرد و گفت پس از اینکه او خواهر مقتول را سیلی زده بوده ، مـورد بغـض و کینـه مقتـول قـرار گرفته بوده است . با وجود این ، رئیس از او پرسید آیا دشمنی مقتول نسبت بــه مـن هـم علتـی داشـته . ریمـون گفـت وجود من در کناره فقط بر حسب تصادف بوده. آنگاه دادستان از وی پرسید پـس چگونـه نامـه أی کـه اصـل ایـن درام است به توسط من نوشته شده بوده است . ریمون جواب داد این امر تصادفی بود و دادستان نتیجــه گرفـت کـه تـاکنون تصادف در این واقعه بر شعور و آگاهی اثرات شوم زیادی داشته . و خوب است بداندهنگامی کــه ریمـون رفیقـه اش را سیلی زده بوده است ، آیا تصادفی بوده که من مداخله نکرده بودم ؟ آیا تصادفی بوده کــه در کلانـتری برلـه او شـهادت داده بودم ؟ و نیز آیا تصادفی بوده که اظهارات من در ضمن آن شهادت ناشی از یک خوش خدمتی کــامل بـوده اسـت ؟
در پایان از ریمون سئوال کرد که از چه ممری اعاشه می کند و چون او جــواب داد : « انبـار دارم » ، دادسـتان اعـلام
داشت که در بین مردم چنین شهرت دارد که شغل شاهد حاضر دلالی فحشا اســت . و مـن هـم شـریک جـرم و دوسـت او
بوده ام ، و در اینجا سر و کار ما با یکی از پست ترین انواع ماجراهای ننگین است ، اضافه بر این کــه در ایـن مـورد از لحاظ اخلاقی ، با یک آدم رذل و بیرحم طرف هستیم .
ریمون خواست دفاع کند و وکیلم اعــتراض کـرد . امـا بـه آنـهاگفته شد که باید بگذارند دادستان صحبت خود را تمــام کنـد . دادسـتان گفـت : « دیگـر چـیزی نمـانده اسـت . » ....
ادامه دارد
ح.ف