شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.
شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.

۱۰۰۱ کتاب که باید خواند:کتاب زندگی نامه یک یوگی نوشته یوگاناندا کلید یک یوگی


ادامه از نوشتار پیشین

کتاب زندگی نامه یک یوگی  نوشته یوگاناندا


کلید یک یوگی

مرد جوان لاغر اندامی که سیمایی دلنشین داشت تند به سوی ما آمد. زیر درخت که رسید ایستاد و به پای من خم شد.


"دوست عزیز، شما و همراهتان حتما اینجا غریبه هستید. به من اجازه دهید که میزبان و راهنمای شما باشم."

رنگ صورت یک هندی به سختی میتواند بپرد، اما چهره جتیندرا به ناگاه رنگ خود را از دست داد. من با ادای احترام پیشنهاد را رد کردم.

"به من بگویید که شما مرا پس نمیزنید." هول کردن مرد غریبه در هر موقعیت دیگری خنده دار بود.

"چطور مگر؟"

"شما گوروی من هستید." چشمانش امیدوارانه رضایت چشمانم را میجستند. "در حین نیایش های وسط روزم چهره متبرک ارباب کریشنا را دیدم. او دو چهره تنها را زیر همین درخت به من نشان داد. یکی از آنها چهره شما بود ای استاد من! بسی آنرا در مدیتیشن دیده ام! چقدر شاد میشوم اگر خدمت ناچیز مرا بپذیرید!"

"من هم خوشحالم که مرا پیدا کردی. نه خدا و نه انسان ما را تنها گذاشته اند!" با این که تکان نمیخوردم و به صورت شادمان پیش رویم لبخند میزدم، در درون به تعظیم به پای مادر الهی افتادم.

"دوستان عزیز، آیا اندکی به خانه ام برای تبرک آن نمیایید؟"

"محبت دارید. اما نمیشود. ما مهمان برادرم در آگرا هستیم."

"دست کم خاطره نشان دادن بریندابان به شما را به من بدهید."

با خوشحالی پذیرفتم. مرد جوان، که خود را به نام پراتاب چاترجی معرفی کرده بود، درشکه ای صدا زد. از معبد ماداناموهانا و زیارتگاههای دیگر کریشنا دیدن کردیم. هنوز به نیایش در معبد بودیم که شب شد.

"میروم که سندش* بگیرم." پراتاب به فروشگاهی نزدیک ایستگاه راه آهن رفت. من و جتیندرا در خیابان پهنی، که اکنون بخاطر نسبتا خنک شدن شلوغ بود، پرسه زدیم. از دوست ما تا مدت زیادی خبری نشد، اما سرانجام با شیرینی های فراوان برگشت.

"خواهش میکنم بگذارید که این صواب را از آن خود کنم." پراتاپ با لبخند ملتمسانه ای یک دسته اسکناس روپیه و دو بلیت آگرا که همین اکنون خریده بود به ما نشان داد.

احترامی که در پذیرفتن این پیشکشی نشان دادم به جهت آن دست غیب بود. آیا چنین نیست که آن دست نعمتی که آنانتا آن را دست کم گرفته بود از آنچه نیاز بود هم بیشتر رسانده بود؟

به گوشه ای خلوت نزدیک ایستگاه پناه بردیم.

"پراتاپ، من کریای لاهری مهاشایا، که بزرگترین یوگی عصر است، را به تو میاموزم. تکنیک او گوروی تو خواهد بود."

مراسم پاگشایی نیم ساعتی طول کشید. به شاگرد تازه گفتم: "کریا به مانند یک چینتامانی* است. این تکنینک، که خواهی دید ساده است، هنری است که تکامل معنوی آدمی را سرعت میبخشد. کتاب های آسمانی هندو ها می آموزند که نفس آدمی باید برای یک میلیون سال بمیرد و دوباره به جهان بازگردد تا اینکه سرانجام بتواند از مایا رها شود. یوگای کریا این سیر طبیعی را بسیار کوتاه تر میکند. همانطور که جاگادیس چاندرا بوز نشان داده که سرعت رشد گیاه را میتوان از حد معمولش بالا برد، پیشرفت روانی انسان را هم میشود که بوسیله دانش درونی جلو انداخت. با ایمان به ادای این تکنینک ادامه بده و خواهی دید که به گوروی همه گوروها نزدیک میشوی."

"از بدست آوردن این کلید یوگی، که مدتها بدنبالش بوده ام، از خود بیخودم!" پراتاب با تامل بسیار سخن میگفت. "این تکنیک مرا از زنجیر حس ها رها خواهد کرد و مرا به مرتبه ای فراتر خواهد برد. دیدن ارباب کریشنا در خیال خودم امروز همانا از رسیدن به برترین مقام خودم مژده میدهد."

اندکی در خاموشی دریافتن یکدیگر ماندیم و سپس آرام به سوی ایستگاه راه افتادیم. دلم شاد بود هنگام سوار شدن قطار، اما آن روز روز اشک های جتیندرا بود. خداحافظی پر احساس من با پراتاپ با گریه هر دو همراهم پایان یافته بود. توی راه باز جتیندرا اندوهگین بود. اما این بار نه برای خودش بلکه از دلخوری از خودش.

"چقدر اعتمادم سطحی است! دلم تا به اکنون سنگ بوده!‌ دیگر هرگز شکی در مراقبت خداوند از ما نخواهم کرد!"

داشت نیمه شب فرا میرسید. دو "سیندرلا" که بدون یک سکه فرستاده شده بودند، وارد اتاق خواب آنانتا شدند. چهره او، همانگونه که قول داده بود، غرق در شگفتی بود. به آرامی روپیه ها را بروی میز ریختم.

"جیتندرا راستش را بگو!" لحن سخن آنانتا شوخی آمیز بود. "این جوان کلکی در کارش است؟"

اما با شنیدن داستان برادرم کم کم جدی و بعد متاثر شد.

"میبینم که قانون عرضه و تقاضا در قلمرویی مرموز تر از آنچه میپنداشتم فرمان میراند." این نخستین باری بود که در سخن آنانتا اشتیاق برای معنویات دیده میشد. "برای بار نخست بی علاقگیت را برای دارایی و مال اندوزی دنیا درک میکنم."

با اینکه دیروقت بود آنانتا اصرار کرد که دیکشای* یوگای کریا برایش انجام شود. "گورو" موکوندا در یک روز باید بار دو مرید ناخوانده را به دوش میگرفت.

بر خلاف روز گذشته ناشتای روز بعد به آرامی سپری شد. به جتیندرا لبخندی نشان دادم.

"شایسته نیست که تاج را از تو بگیریم. بیا پیش از رفتن به سرمپور از آن دیدن کنیم."

کمی پس از خداحافظی با آنانتا من و دوستم جلوی عظمت آگرا تاج محل بودیم. مرمر سفید زیر نور آفتاب تجسم رویایی تقارن است. حیاط آن شامل سروهای تیره رنگ، چمن های براق و برکه ای آرام است. درون بنا پر است از کنده کاری های تور مانند و آراسته با گوهر های نیمه قیمتی. تاج های گل و نوشته های کتیبه در میان مرمرها به رنگهای قهوه ای و بیفش جلوه گرند. نورهای گنبد به مقبره سرباز امپراتور شاه جهان و ممتاز محل-- ملکه فرمانروایی و ملکه قلب او--میتابند.

دیگر تماشا بس است! دلم هوای گورویم را می کرد. قرار بود که من و جتیندرا بزودی سوار قطار راهی جنوب بسوی بنگال بشویم.

"موکوندا، من خانواده ام را ماههاست که ندیده ام. بر آن شده ام که با تو نیایم. شاید در فرصتی دیگر برای دیدن استادت به سرمپور بروم."

دوستم، که دست کم میتوان او را انسانی دودل خواند، مرا در کلکته رها کرد. با قطار محلی بزودی به سرمپور رسیدم که نوزده کیلومتر بسمت شمال بود.

ناگهان به خاطرم آمد که بیست و هشت روز از روز دیدار گورویم در بنارس گذشته. "چهار هفته دیگر پیش من باز خواهی گشت!" و اکنون من اینجا بودم، با قلبی که تند میزد، جلوی حیاط خانه آرام در خیابان رای قات. وارد خانقاهی شدم که قرار است بیشتر ده سال آینده ام را در انجا سرکنم، همرا گیانا آواتار هند: "ماهیت حکمت."


امیر تهرانی

ح.ف


ادامه دارد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد