از رنجی که می بریم
نوشته جلال آل احمد
در راه چالوس (۱)
رفیق سفر کردهٔ من، وقتی میخواستم از تهران حرکت کنم، پای قطار خوب برایم گفته بود که با اینهمه اسامی نو، و اروپایی مآب هنوز هم برای یک مسافرت کوتاه در ولایات، باید مثل عهد دقیانوس، چهار روز بلیط گاراژها را در جیب نگهداشت و بالاخره هم با یک ماشین قراضه و زوار دررفته برای صد کیلومتر راه، یک بیست و چهار ساعت گرد و خاک جادههای پر از دست انداز را بلعید و پس از رسیدن به مقصد هم چهار روز برای رفع خستگی مسافرتی که فقط برای فرار از یکنواخت بودن و خستگی زندگی شهر در پیش گرفته شده بوده از کار بیکار ماند و استراحت کرد.
من از بابل که به رشت میخواستم بروم درست همین اتفاق افتاد. قرار بود با یک سواری هشت نفره ساعت یازده فردای آنروزی که بلیط گرفتم راه بیفتیم و پس فردا را به رشت برسیم. ولی درست دو روز بعد از موعد حرکت، بالاخره مجبور شدم یک روز صبح ساعت هفت با اتوبوس تهران خود را تا چالوس برسانم و از آنجا با ماشین دیگری به رشت بروم.
اتوبوس خالی بود. ما فقط هفت نفر بودیم. دو نفر سرباز که از مرخصی برمیگشتند، یک بازاری، دو نفر شوفر که ماشینهاشان آنطرف تونل جادهٔ مخصوص بانتظارشان بود، و «اردوئی» که میبایست رفیق همسفر من میشد، و خود من.
اردوئی را در گاراژ که میخواستیم راه بیفتیم، رفیق میزبانم به من معرفی کرد و قرار شد مرا در پیشامدهای محتملی که ممکن است تا قبل از چالوس اتفاق بیفتد، کمک کند.
اردوئی هم مثل من باری نداشت. چمدان کوچک خود را زیر صندلی دوم، که با هم روی آن نشسته بودیم، گذاشت و راه افتادیم.
سرسبزی و طراوتی که در همه جای مازندران چشم را خیره میکند، اینجا، در کنار جادهٔ پر از گردوخاکی که ما را بسوی آمل و بعد هم به چالوس میبرد، از غبار اندوه پوشیده شده بود. ولی دورتر از جادهٔ خاکی و سفیدی که در وسط مزارع میپیچید، شالیزارها با «نفار»هایی که پایههاشان در میان رطوبت زمین پوسیده شده بود و به آن اطمینانی نمیشد کرد، و دخترهای چارقد بسری که از میان صیفیکاریها سبدهای خربزه به سر داشتند و بطرف شهر میرفتند، هنوز تماشایی بود. در آن دورها مهی که باقیماندهٔ ابر پربرکت دو روز پیش بود هنوز بر فراز درختهای درهم پیچیدهٔ جنگل موج میزد. و حتی سفالهای طاق کوخهای معدودی هم که در کنار جاده از وسط درختها پیدا بود، سبزی زده بود.
بالاخره سر صحبت ما باز شد. یادم نیست از کجا شروع کردیم. لابد او از مقصود من در این سفر پرسید و من هم مقصد او را سؤال کردم، و یا من به دانستن شغل او علاقهمندی نشان دادم و او نیزمیخواست بداند که من در تهران چه میکنم. بالاخره به او میگفتم:
— بابل خیلی خلوت بود. تو کوچهها و خیابونهای شهر شما من فقط سفال بام خونهها رو میدیدم. همهش همین. چیز دیگهای از شهر شما برای من جالب نبود. راستی چرا. فقط وقتی هم که کف چوبی اتاقها زیر پام صدا میکرد محیط تازهای رو حس میکردم...
با علاقهٔ زیاد حرف مرا برید و گفت:
— من نمیدونم از بابل ما چی میخواستید که توش ندیدید. به نظرم اگه پارسال بابل بودید تازگیهاش واسهٔ شما که تو تهران سوت و کور اونوقت زندگی میکردید بیشتر بود، شایدم نبود. بهر جهت بابل که دیگه بابل من نیست.
— مگه شما در بابل کار نمیکنید؟
— نه. من کاری ندارم که بکنم. یک ساله که از بابل آوارهم.
از شیشهٔ روبرو به جاده خیره شده بود و این جمله را با یکدنیا آه و درد گفت. من پرسیدم:
— پس الان کجا میرید؟
— نمیدونم. شاید چالوس، شاید تهران، شایدم به اصفهان...
بی اینکه من سؤال دیگری کرده باشم حرف خود را دنبال کرد:
— اونوقتها که هنوز صاحب ماشینام بودم سالی یکدفعهم رنگ دریا رو نمیدیدم. همین دریایی رو که زیر گوشمونه. همیشه پشت رل ماشین باریم نشسته بودم و جادهٔ ساری و آمل زیر پام بود. همهٔ شهرهای مازندرونو هفتهای یک دفعهم شده بود میدیدم. خیلی کم بار میزدم. ماشینم در اختیار رفقام بود. راستی لابد شمام از وقایع اونوقتا خبری شنیدید. ما اونوقتا تو مازندرون فقط حزبی نبودیم. خود من دوشب دم دروازهٔ آمل کشیک دادهم. مثل ریگ واسهٔ مخالفین ما تفنگ میفرستادند. میبایس حساب این تفنگها رو نیگه میداشتیم وگرنه سر دو روز میخوردنمون.
کار من با ماشین باریم همین بود. مادرمو هفته به هفته هم نمیتونستم ببینم. سواری هم که زیر پای برادرم بود. یا تهران بود، یا گرگان و دشت. خودشون بنزین میخریدند و هر جام که میرسیدیم چیزی پیدا میشد که بخوریم و از گشنگی نمیریم. دو سال کار من این بود...
من میان حرفش دویدم و گفتم:
— پس اون جوونکی هم که پریروز ما رو به بابلسر برد برادر شما بود؟
— بله
— لابد ماشین سواریش هم همون بود که الان میگفتید؟
— نخیر... سواریم توهمون وقایع چند روزهٔ اول از بین رفت. باری رو دوماه پیش ازون فروخته بودم و خرج سواری کرده بودم. خیلیهارو آنروزها به تهران بردم و عدهٔ زیادی رو از تهران به اینجا رسوندم. اونهاییشون رو هم که نمیبایست آفتابی میشدند دوسه شب خونهم نگهشون میداشتم. بعضیهاشون چه جوونهای خوبی بودند. شما اونا رو ندیده بودید: خیلیها خودشونو اینجا و همه جای دیگه رفیق آدم میدونند. اما اگه تو دنیا بشه رفقایی پیدا کرد همونها هستند. همین...
ادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف