ادامه از نوشتار پیشین
کتاب زندگی سینوهه پزشک مصری
نوشته میکا والتاری
هفت سالگی و انتخاب شغل
یک خیابان طولانی که دو طرف آن ابوالهول در فواصل معین نشسته بود ت ا معبد کشیده می شد و وقتی به معبد رسیدیم من دیدم که به قدری حصارمعبد بلند است که من بالای آن را به زحمت می بینم .وقتی وارد صحن معبد شدیم فروشندگان کتاب اموات(قدیمی ترین کتابی که در جهان نوشته شده کتاب اموات مصر است- مترجم) کتاب خود را به مادرم عرضه می داشتندولی ما در منزل یک کتاب اموات داشتیم و محتاج خرید آن نبودیم.
مادرم یک حلقه مس از دست خـود بیـرون آورد و بـرای حق حضوردرمراسم قربانی پرداخت و من دیدم که کاهنین معبد لباس سفید دربردارند و سر های تراشیده و روغـن خـورده آنها برق میزند و می خواهند گاوی را ذبح نمایند و وسط دوشاخ گاو مهری آویخته بود که نشان می داد در تمام بدن آن گـاو یک موی سیاه وجود ندارد.
من دیدم که وقتی گاو را ذبح میکنند چشم مادرم اشک آلود شد لیکن من توجهی به کشتن گـاو نداشتم بلکه ستونهای بزرگ معبد،وتصاویرجنگها راکه روی دیوارها نقش کرده بودندتماشا می ن مودم.بعـد ااینکـه از معبـد خارج شدیم مادرم کفشهای مرا از پایم بیرون آورد و کفش های نو به من پوشانید.
وقتی به خانه رسیدیم ،پس ازصرف غذای روز،پدرم دست را روی سرم گذاشت و پرسید تواکنون هفت ساله شـده ای وبایدشـغلی انتخـاب نمایی ،بگوچـه میخـواهی بشوی؟من گفتم که قصددارم سربازبشوم زیرابهترین بازی،که من درکوچه با بچه ها می کردم بازی سربازی بود ومی دیدم که سربازهااسلحه درخشنده دارند و ارابه های آنها با صدای زیاد از روی سنگفرش کوچه ها عبور می کند و بالای ارابه ها ، بیـرق رنگارنگ آنها در اهتزاز است. دیگر اینکه می دانستم که سربازاحتیاج به خواندن و نوشتن نداردومن ازاطفال بزرگترکـه بـه مدرسه می رفتند سرگذشتهای وحشت آورراجع به شکنجه خواندن و نوشتن شنیده بودم ومـی گفتنـد کـه معلـم موهـای سرطفلی را که از روی غفلت لوح خود را شکسته ، یکایک می کند.
سربازی حرفه ای بدترین شغل
پدرم ازجواب من متفکرو متأثر شد وبعد به مادرم گفت که سبوی سفالین به او بدهد و مادرم سبویی به او داد و پدرم دست مرا گرفت و دردست دیگر سبو ،مرا کنار نیل برد و من مـی دیدم که عده ای ازباربران مشغول خالی کردن محمولات کشتی هستند یک مباشربا شلاق بر پشت آنها میکوبد و آنها عـرق ریزان و نفس زنان،بارها را خالی می کنند.
پدرم گفت نگاه کن،اینها که می بینی باربر هستند و پوست بدن آنها آنقدر آفتاب و باد خورده که از پوست تمساح ضخیمتر شده و ناچارند که تا غروب آفتاب یر شلاق زحمت بکشند و شب که بـه کلبـه گلـی خود میروند غذای آنها یک قطعه نان و یک پیازاست .وضع زندگی زارعین نیز همینطور می باشد و به طور کلی هرکس که بـا دو دست خود کارمیکند این طور زندگی می نماید .
گفتم پدرم من نمی خواهم باربر و زارع شوم بلکه قصد دارم که یک سرباز باشم و سربازان اسلحه درخشنده دارند و در گردن بعضی از آنها طوق طلا دیده مـی شـود و از جنـگ زر و سـیم و غـلام و کنیزمی آورند و مردم شرح جنگها و دلیریهای آنان را به یکدیگر می گویند.
پدرم چیزی نگفت و مرا با خود برد وازآنجا دورشدیم و سبویی را که در دست داشت پر از شرابی که ازیـک شـراب فروشـی خریداری کرد نمود و به راه افتادیم تا به یک کلبه گلی کنارنیل رسیدیم و پـدرم سـررا درون کلبـه کـرد و بانـگ زد(ایـنتب)...(این تب).مردی پیر وکثیف که بیش ازیک دست نداشت و لنگ اوازفرط کثافت معلوم نبود چه رنـگ داشـته از کلبـه خارج شد ومن حیرتزده گفتم پدر آیا(این تب)سرباز معروف وشجاع همین است؟پدرم به پیرمرد سلام داد وآن مـرد دسـت خود را بلند کرد و با سلام سرباز ی جواب گفت و چون مقابل کلبه او نیمکت و چهار پایه نبود ما روی زمین نشـستیم وپـدرم سبوی شراب رامقابل پیرمردنهادووی سبورا با یگانـه دسـت خودبـه لـب بـرد وبـاحرص زیـاد نوشـید.
پـدرم گفـت(ایـن تب)! پسرمن(سینوهه)میل داردسربازشود ومن او را نزد توآوردم تا اینکه تو را که یگانه باز مانده قهرمانـان جنگهـای بـزرگ ماهستی ببیند و شرح این جنگها را از زبان تو بشنود .
(این تب)سبوی شراب را از لبها دور کرد وبا نگاهی خشمگین و دهـانی بی دندان و قیافه ای دژم و ابروهایی سفید و انبوه خطاب به من گفت تو را به (آمون)سوگند مگر دیوانه شده ای.بعد با دهـان بدون دندان خود،خنده ای مهیب نمود وگفت اگرمن،برای هرنفرین وناسزا که حواله خودکردم که چراسربازشدم یـک جرعـه شراب دریافت میکردم،با آن شرابها نه فقط می توانستم دریاچه ای را که فرعون برای تفریح زن خود حفرکرده پرکنم ،بلکـه قادربودم تمام سکنه شهرطبس را تامدت یک سال،با شراب سیر نمایم.
من گفتم شنیده ام که شغل سربازی بـا افتخـارترین شغلهای دنیا میباشد.
(این تب)گفت افتخار وشهرت سربازی در این کشورعبارت از زباله و فضول حیوانات اسـت کـه مگـس روی آن جمع میشوند وتنها استفاده ای که من ازافتخارات خود کرده ام این است که امروز باید آنها را برای دیگران نقل کنم تا یک لقمه نان و یا یک جرعه شراب به من بدهند وآن هم ازصد نفرفقط یک نفرمی دهـد و لـذا مـن بـه تـو میگـویم ای پسر،دربین شغلهای دنیا هیچ شغلی بدترازسربازی نیست و پایان تمام افتخارات سربازی،این زندگی من است....
ادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف
بر اساس ترجمه شادوران ذبیح الله منصوری