شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.
شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.

کتاب مدیر مدرسه: نوشته جلال آل احمد : فصل دوم بخش یکم : گزارش کارکنان مدرسه و معرفی خودم


ادامه از نوشتار پیشین

کتاب مدیر مدرسه: نوشته جلال آل احمد

فصل دوم بخش یکم

گزارش کارکنان مدرسه

...ناظم، جوان رشیدی بود که بلند حرف می‌زد و به راحتی امر و نهی می‌کرد و بیا بروئی داشت و با شاگردهای درشت روی هم ریخته بود که خودشان ترتیب کارها را می‌دادند و پیدا بود که به سر خر احتیاجی ندارد و بی مدیر هم می‌تواند گلیم مدرسه را از آب بکشد. 

معلم کلاس چهار خیلی گنده بود. دوتای یک آدم حسابی. توی دفتر اولین چیزی بود که به چشم می‌آمد. از آنهائی که اگر توی کوچه ببینی خیال می‌کنی مدیر کل است. لفظ قلم حرف می‌زد و شاید به همین دلیل بود که وقتی رییس فرهنگ رفت و تشریفات را با خودش برد از طرف همکارانش تبریک ورود گفت و اشاره کرد به اینکه «انشاء الله زیر سایهٔ سرکار سال دیگر کلاس‌های دبیرستان را هم خواهیم داشت.» پیدا بود که این هیکل کم کم دارد از سر دبستان زیادی می‌کند. وقتی حرف می‌زد همه‌اش درین فکر بودم که با نان آقامعلمی چطور می‌شود چنین هیکلی بهم زد وچنین سر و پز مرتبی داشت؟

تصمیم گرفتم ظاهر خود را تغییر دهم

 و راستش تصمیم گرفتم که از فردا صبح به صبح ریشم را بتراشم ویخه‌ام تمیز باشد و اطوی شلوارم تیز.

 معلم کلاس اول باریکه‌ای بود سیاه سوخته. با ته ریشی و سر ماشین کرده‌ای ویخهٔ بسته. بی کراوات. شبیه میرزا بنویس‌های دم پستخانه، حتی نوکر باب می‌نمود. ساکت بود و حق هم داشت. می‌شد حدس زد که چنین آدمی فقط سر کلاس اول جرأت حرف زدن دارد و آن هم دربارهٔ آی با کلاه و صاد وسط و ازین حرفها. 

معلم کلاس دوم کوتاه و خپله بود و به جای حرف زدن جیغ می‌زد و چشمش پیچ داشت. و من آن روز اول توانستم بفهمهم وقتی با یکی حرف می‌زند به کجا نگاه می‌کند. با هر جیغ کوتاهی که می‌زد هرهر می‌خندید. و داد می‌زد که دلقک معلم‌ها است و هر ساعت تفریحی باید بیاید و باعث تفریح همکارانش باشد. با این قضیه نمی‌شد کاری کرد. 

اما من همه‌اش دلم به حال بچه‌ها می‌سوخت که چطور می‌توانند سرکلاس چنین معلمی ساکت بنشینند. معلم کلاس سه، یک جوان ترکه‌ای بود، بلند و با یک صورت استخوانی و ریش از ته تراشیده و یخهٔ بلند آهاردار. وقتی راه می‌رفت نمی‌شد اطمینان کرد که پایش نپیچد و به زمین نخورد. اما مثل فرفره می‌جنبید. مقطع حرف میزد، یعنی بریده بریده. قفسهٔ سینه‌اش گنجایش بیش از سه کلمه را نداشت. چشمهایش برق عجیبی می‌زد که فقط از هوش نبود، چیزی از ناسلامتی در برق چشمهایش بود که مرا واداشت از ناظم بپرسم مبادا مسلول باشد. البته مسلول نبود اما شهرستانی بود و تنها زندگی می‌کرد و در دانشگاه هم درس می‌خواند. کلاسهای پنج و شش را دو نفر با هم اداره می‌کردند. یکی فارسی و شرعیات و تاریخ جغرافی و کاردستی و این جور سرگرمی‌ها را می‌گفت که جوانکی بود بریانتین زده باشلوار پاچه تنگ و پوشت و کراوات زرد و پهنی که نعش یک لنگر بزرگ آن را روی سینه‌اش نگهداشته بود و دائماً دستش حمایل موهای سرش بود و دمبدم توی شیشه‌ها نگاه می‌کرد.


 آن دیگری که حساب و مرابحه و چیزهای دیگر را می‌گفت جوانی بود موقر وسنگین که مازندرانی به نظر می‌آمد و بخودش اطمینان داشت و تنها معلمی بود که سیگار توی جیبش بود. پیدا بود که در کلاس موفق است. غیر از اینها یک معلم ورزش هم داشتیم که دو هفته بعد دیدمش و اصفهانی بود و از آن قاچاق‌ها، هفته‌ای سه روز هم نمی‌آمد و دو قرت و نیمش هم باقی بود.

با این آدمها بود که باید سر می‌کردم و به کمکشان یک مدرسه را راه می‌بردم. دویست و سی و پنج تا بچهٔ مردم را پائیدن و معلومات‌دار کردن و از خان اول گذراندن کار ساده‌ای نبود. اما برای آدمی مثل من که از قفس معلمی پریده بودم هرجایی می‌توانست بهشت باشد و هر کاری باب میل.

چای و بساطی در کار نبود و ربع ساعتهای تفریح فقط توی دفتر جمع می‌شدند و به همدیگر نشان می‌دادند که یک‌بار دیگر سالم از کلاس برگشته‌اند و دوباره از نو. و این نمی‌شد. باید همهٔ سنن را رعایت کرد. دست کردم و یک پنج تومانی روی میز گذاشتم و قرار شد قبل منقلی تهیه کنند و خودشان چایی راه بیندازند و آنکه چشمش پیچ داشت مأمور اینکار شد. بعد هم زنگ را زدند و بچه‌ها صف کشیدند و ناظم دم در اطاق پا به پا شد – مثل اینکه می‌خواست چیزی بگوید – که مدیر کل به کمکش آمد. خودش هم می‌دانست که با آن هیکل در هرجا و هر مسئله‌ای می‌تواند دخالت کند. و حالیم کرد که بد نیست سر صف نطقی بکنم و من بدم نیامد. 

معرفی خودم

ناظم قضیه را در دو سه کلمه برای بچه‌ها گفت که من رسیدم وهمه دست زدند. کله‌ها ماشین شده بود و بعضی‌ها یخهٔ سفید داشتند و پای بیشترشان گیوه بود. ده دوازده تایی از آنها لباسهاشان به تنشان زار می‌زد. ارث خرس به کفتار. پسرکی موقرمز که توی صف کلاس سوم ایستاده بود دریدگی جیب کتش را می‌پوشاند و ششمی‌ها در گوش هم پچ پچ می‌کردند و از ته صف اولی‌ها دو سه نفر دماغشان را با آستین کتشان پاک می‌کردند که من جلوشان سبز شدم. چیزی نداشتم برایشان بگویم. فقط یادم است اشاره‌ای به این کردم که مدیر خیلی دلش می‌خواست یکی از شما را بجای فرزند داشته باشد و حالا نمی‌داند با این همه فرزند چه بکند. که بی صدا خندیدند و در میان صف‌های عقب یکی پکی زد بخنده و من یک مرتبه به صرافت افتادم که برای سر و کله زدن با بچه‌ها باید حتی زبان خاصی داشت. و بعد واهمه برم داشت که «نه بابا. کار ساده‌ای هم نیست!»

قبلا فکر کرده بودم که می‌روم و فارغ از دردسر ادارهٔ کلاس در اطاق را روی خودم می‌بندم و کار خودم را می‌کنم. و ناظم یا کس دیگری هم هست که بکارها برسد و تشکیلاتی وجود دارد که محتاج به دخالت من نباشد. اما حالا می‌دیدم به این سادگی‌ها هم نیست. اگر فردا یکیشان زد سر آن یکی را شکست، اگر یکی زیر ماشین رفت، اگر یکی از ایوان بالا، افتاد چه خاکی سرم خواهم ریخت؟.. دیگر یادم نیست برایشان چه گفتم. همین قدر یادم است که وقتی صدای زنگ بلند شد و صف‌ها به طرف کلاس‌ها راه افتاد عرق کرده بودم. تا معلم‌ها از جا بجنبند توی ایوان قدم زدم و بعد رفتم تو.

ادامه دارد

امیر تهرانی

ح.ف

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد