شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.
شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.

۱۰۰۱ کتاب که باید خواتد: کتاب مدیر مدرسه نوشته جلال ال احمد فصل دوم بخش دوم: حال و اوضاع مدرسه، معلمان و شاگردها


ادامه از نوشتار پیشین


کتاب مدیر مدرسه نوشته جلال ال احمد

فصل دوم   بخش دوم


...حالا من مانده بودم و ناظم که چیزی از لای در آهسته خزید تو. کسی بود. فراش مدرسه بود با قیافهٔ دهاتی و ریش نتراشیده و قدی کوتاه و گشاد گشاد راه می‌رفت و دستهایش را دور ازبدن نگه می‌داشت. و حرف که می‌زد نفس نفس می‌زد. انگار الان از مسابقهٔ دو رسیده است. آمد و همان کنار در ایستاد. صاف توی چشمم نگاه می‌کرد. حال او را هم پرسیدم. هرچه بود او هم می‌توانست یک گوشهٔ این بار را بگیرد.


 زن داشت و بچه‌ای که حتماً بیش از حد لزوم همبازی داشت و نود تومان حقوق. انبار بغل مستراح را به او داده بودند. اما هنوز ماهی پنج تومان حق سرایداری‌اش را نتوانسته بود وصول کند. با این حال یک جفت قالیچهٔ قسطی خریده بود به سیصد و پنجاه تومان که دویست تومانش مانده بود.

 در یک دقیقه همهٔ درد دلهایش را کرد و التماس دعاهایش که تمام شد فرستادمش برایم چای درست کند و بیاورد. ناظم گفت از دهاتی‌های املاک صاحب مدرسه بوده و فرهنگ با اصرار او استخدامش کرده و یک مادهٔ تمام و کمال از قرارداد واگذاری بنای مدرسه به فرهنگ دربارهٔ او است. 

معلوم شد که خودش و زن و بچه‌اش سرجهاز مدرسه‌اند. تجربه کرده بودم که کلفت‌های سرجهاز موجودات مزاحمی از آب در می‌آیند. همین را برای ناظم گفتم که سر درد دلش باز شد که چه «نمک‌نشناس است و چه پر رو است و تا به حال صدبار تو روی معلم‌ها ایستاده...» و ازین بد و بیراهها. بعد پرداختم به خودش. سال پیش از دانشسرای مقدماتی درآمده بود. یک سال گرمسار و کرج کار کرده بود و امسال آمده بود اینجا. پدرش دوتا زن داشته. از اولی دوتا پسر، که هردو چاقوکش از آب درآمده‌اند و از دومی فقط او مانده است که درس‌خوان شده و سرشناس و نان مادرش را می‌دهد که مریض است و از پدر سالها است که خبری نیست و بدتر از همه خرج دوا و درمان... و یک اطاق گرفته‌اند به پنجاه و پنج تومان و صد و پنجاه تومان حقوق به جایی نمی‌رسد و تازه زور که بزند سه سال دیگر می‌تواند از حق فنی نظامت مدرسه استفاده کند ... بعد بلند شدیم که به کلاس‌ها سرکشی کنیم.

کلاس دوم بغل دفتر بود و بچه‌ها داشتند زور می‌زدند و ۷۵۴ را با ۲۶۱ جمع می‌کردند و معلمشان با چشم چپش میز سوم را نشانه می‌گرفت و می‌رفت سرمیز اول،!

بعد سالون بود. خالی و بزرگ که دو تا ستون سفید چهار گوش پرش کرده بود. و آن ته سه چهارتا میز و نیمکت شکسته و دیوار روبرو پوشیده از عکس پهلوان‌ها و بزن بهادر‌ها و سیاه‌های دونده و مصری‌های وزنه بردار. و دیوار سمت راست پوشیده از یک نقشهٔ بزرگ آسیا، و «تقدیمی علی‌مردان هندی به دبستان...» بعنوان علامت کارخانهٔ سازنده زیرش. با قلمی ناشی و آبی دریاها مثل آب دهن مرده و دریاچهٔ خزرش به صورت بته جقه درآمده وخط‌آهن‌ها همه پت و پهن و همه سرتاسری، حتی از کرمان گذشته؛ و جزیره‌های اندونزی همه یکسره و به سنگاپور چسبیده و هر تکه از پایین نقشه برنگی. مجموعهٔ رنگ‌های موجود. مثل بقچه‌های چل تکه. و هربند انگشتی با سرحدات مشخص بعلامت استقلال مملکتی، با قشون و نشان و سکه و تمبر و هارت و هورت و بگیر و ببند. و هرکدام در دست امیری یا خانی یا شیخی که با خانواده‌اش یا قبیله‌اش آن‌جا را به سمت شاهراه آزادی و آبادی رهبری می‌کند! یاد آن ایام افتادم که خودم همین مراحل را می‌گذراندم و نقشه می‌کشیدم و دیدم واقعاً چه راحت بودیم ما بچه‌های بیست سی سال پیش! حتی جهان‌نما که می‌کشیدیم برای تمام آسیا و افریقا و استرالیا به دو سه رنگ بیشتر احتیاج نداشتیم. قهوه‌ای را برای انگلیس به کار می‌بردیم با نصف آسیا وافریقا و صورتی را برای فرانسه با نصف دیگر دنیا، و سبز یا نمی‌دانم آبی را برای هلند و آن چند تای دیگر و حالا... «عجب کار بچه‌های مردم درآمده

 این جمله را بلند گفتم و ناظم پرسید: «چطور آقا؟» گفتم هیچی و پرسیدم تابحال با این سالون چمی‌کرده‌اند؟ معلوم شد هیچی. نه فیلمی، نه اجتماعی، نه نمایشی. فقط بدرد موقع امتحان می‌خورد. 

یک خرده که شامه‌ات را تیز می‌کردی بوی عرق بچه‌ها را که موقع امتحان کتبی ریخته‌اند در فضا می‌شناختی و حرارت تب آنها را حس می‌کردی. درست مثل اطاقی در بسته که بخاری‌اش را دیروز خاموش کرده باشند. بی‌اختیار بدیوار دست کشیدم. گرم نبود. و به ستون‌ها که چه کلفت بود و سنگین! و بار فرهنگ را عجب خوب به دوش کشیده بود.

بعد رفتیم بالا. پنج تا اطلاق ردیف هم داشت و جلوی آنها یک ایوان سرتاسری و آفتابرو. کلمات قرآن مطنطن و با تجوید کامل از پنجرهٔ کلاس چهارم بیرون می‌آمد و در بیابانی که زیر پای مدرسه گسترده بود و آفتاب به سرش می‌تابید و درخشش شیروانی‌های تک و توکش را جلای بیشتری می‌داد، منتشر می‌شد. بانگ مسلمانی! و برای اهالی که هنوز نیامده بودند تا درین زمین‌ها پی بکنند و چاه بزنند چه اطمینان بخش بود! نه غلطی، نه وقف بی‌جایی، نه ادغام بیموردی، حتم داشتم که معلمش هیچکاره است. حتماً شب‌ها به مجلس قرائت قرآن می‌رود. سوقات مدرسه‌های ما همین قدر هم آب و رنگ ندارد. خیال اهالی آیندهٔ محل واقعاً باید راحت باشد.

امیر تهرانی

ح.ف

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد