ادامه از نوشتار پیشین
شگفتیهای کتاب مثنوی مولوی(بخش چهارم)
داستان حادثه در حمام زنانه(بخش چهارم)
دلاک قلابی در درون خود سخت به خدا التماس کرد ، به گونه ای که تصور کرد خطر از سر او گذشته است. اما ناگهان فریاد زدند :" همه را گشتیم و انگشتر پیش اینان نبود. نصوح اکنون نوبت توست که لباس از تن در آوری!"
در نیمه های شنیدن این کلمات ، نصوح آنچنان نا امید و دل شکسته شد که بنیان وجودش فروریخت و کشتی هستی اش در هم شکسته شده و بی هوش بر زمین افتاد:
در میان یارب و یارب بد او بانگ آمد از میان جست و جو
جمله را جستیم پیش آی ای نصوح گشت بیهوش آن زمان پرید روح
همچو دیوار شکسته در فتاد هوش و عقلش رفت شد او چون جماد
چونک هوشش رفت از تن بیامان سر او با حق بپیوست آن زمان
چون تهی گشت و وجود او نماند باز جانش را خدا در پیش خواند
چون شکست آن کشتی او بیمراد در کنار رحمت دریا فتاد
جان به حق پیوست چون بیهوش شد موج رحمت آن زمان در جوش شد
چون که جانش وا رهید از ننگ تن رفت شادان پیش اصل خویشتن
جان چو باز و تن مرورا کندهای پای بسته پر شکسته بندهای
چونک هوشش رفت و پایش بر گشاد میپرد آن باز سوی کیقباد
چونک دریاهای رحمت جوش کرد سنگها هم آب حیوان نوش کرد
ذرهٔ لاغر شگرف و زفت شد فرش خاکی اطلس و زربفت شد
مردهٔ صدساله بیرون شد ز گور دیو ملعون شد به خوبی رشک حور
این همه روی زمین سرسبز شد چوب خشک اشکوفه کرد و نغز شد
گرگ با بره حریف می شده ناامیدان خوشرگ و خوش پی شده
در همان بی هوشیها ناگهان کلمات دیگری به گوش بیهوش نصوح رسید:" لازم نیست لباست را در آوری! انگشتر را یافتیم."
گویا خداوند معجزه ای کرده بود....انگشتری لای دیوار بود.
ادامه دارد