ادامه از نوشتار های پیشین
روسپیان سودا زده من: نوشته گابریل گارسیا مارکز
برای گریه کننده ای دعا کردم...شاید به دردش بخورد
ناقوس های ساعت دوازده شب با صدای صاف و واضح طنین انداختند و بامداد بیست و نهم اوت، روز شهادت یحیی تعمیددهنده، آغاز شد. کسی با صدای بلند در خیابان گریه می کرد و هیچکس به او توجهی نداشت. برای او دعا کردم، اگربه دردش می خورد، و برای خودم هم به شکرانه نعمت هایی که دریافته بودم: و کسی مپندارد آن چه گذشت و آن چه دیده شدبیش از آن است که گفته شد.
دخترک در خواب ناله کرد و برایاو هم دعا کردم: الهی هر چی خیره برات پیش بیاد. بعد رادیو و چراغ را برای خوابیدن خاموش کردم.
سحر بدون این که یادم باشد کجا هستم بیدار شدم. نا آرام از این که یادداشت های هفتگی ام باید قبل از ساعت دوازده روی میز تحریریه باشد، ساعت پنج از جا برخاستم. تخلیه سروقتم را توأم با سوزش هنگام قرص کامل ماه انجام دادمبرای این که با کسی روبرو نشوم از در رو به باغ بیرون رفتم. زیر آفتاب سوزان خیابان سنگینی نود سالگی خود را حس کردم و دقیقه به دقیقه شروع به شمردندقایق شب هایی کردم که تا مرگم باقی مانده بود...
امیر تهرانی
ح.ف