کتاب ۱۱ دقیقه نوشته پائلو کوییلو
فصل هشتم
اگر دخترک ناپدید می شد...
اگر فردا دختر ک ناپدید می شد حتی پلیس همنمی فهمیداینگونه بود که این اتفاق افتاد. به همین آسانی. او در شهری غریبـی بـود کـهکسی او را نمی شناخت،
اما امروز در آن حس آزادی عجیبی می کرد. جایی کـه لازم نبود خودش را به هر کسی توضیح دهد. او تصمیم گرفت برای اولین بار دراین چندین سال تمام روز را به تفکر در مورد خودش اختصاص دهد. تا به امروزاو همیشه ذهنش را مشغول این می کرد که مـردم دیگرچـه فکـر مـی کننـد:مادرش، دوستان مدرسه اش، پدرش، آدم هـای آژانـس مـد، معلـم فرانـسه،خدمتکار، کتابدار، غریبه در خیابان. در حقیقت هیچ کس به هیچ چیز فکـر نمـیکرد، نه لا اقل در مورد ماریا، یک غریبه ی فقیر، که اگر فـردا هـم ناپدیـد شـودحتی پلیس هم متوجه نخواهد شد.
کردها از کجا امده اند؟زن نمی دانست، چیزی که ماریا را سورپرایز کـرد. جهـان مثـل ایـن مـی مانـد:مردم جوری حرف می زنند که همه چیز را می دانند، اما اگر جرات کنی که یـک سوال بپرسی، آنها هیچ چیز نمی دانند. او به یک کافی نت رفت و فهمید کـه کردها از کردستان آمده اند... او دوباره به دریاچه برگشت و دنبـال زن و سـگش گـشت، اما آنها رفته بودند. احتمالا چون سگ بعد از نیم ساعت نگـاه کـردن بـه آن آدم ها با پرچم و روسری و موسیقی و دادهای عجیب خسته شده بود.
" من حقیقتا شبیه آن زن هستم. یا حداقل شبیه او بودم. کـسی کـه تظـاهرمی کرد همه چیز را می داند، در سکوت خود پنهان شده بودم، تا وقتی که مردعرب مرا عصبانی کرد و من جرات آن را پیدا کردم که به او بگویم تنهـا چیـزی که می دانم تفاوت بین دو نوشابه بود. آیا او شوکه شده بود؟ آیـا او نظـرشدر مورد من عوض شد؟ البته که نه. او باید در برابر صداقت مـن متحیـر شـده باشد. هر وقت سعی کرده ام که از آنچـه هـستم بـاهوش تـر بـه نظـر برسـم بازنده بودم.خوب، کافی است. او به آژانس مد فکر کرد. آیا آنها مـی دانـستند مـرد عـرب واقعـا چـه مـی خواهد یا آنها واقعا فکر می کردند او می خواهد برای ماریا در کـشورش کـار پیدا کند؟
یک روز در شهر ژنو سوئیس چگونه می گذرد؟
واقعیت هر چیزی که بود، ماریا در آن صبح خاکستری در ژنـو احـساس تنهـاییکمتری کرد، با دمایی نزدیک به صفر و نمایش کردها، واگـن هـا کـه بـرای هـرتوقف سر وقت می رسیدند، مغازه هایی که جواهراتشان را دوبـاره در ویتـرینبه نمایش می گذاشتند، بانک ها باز می شدند، گداهایی که خوابیـده بودنـد وسوییسی هایی که به سر کار می رفتند.
او کم تر احساس تنهایی می کرد چونکنارش زنی نشسته بود که احتمالا به چشم رهگذرها نمی آمـد. ماریـا قـبلن حواسش به او نبود اما او کنارش نشسته بود.به نصیحت زن نامرئی گوش نداد
ماریا به زن نامرئی کنارش لبخند زد. زن که شبیه مریم مقـدس ، مـادر مـسیح بود به او لبخند زد و به او گفت: مواظب باش همه چیز آنقدر که تو فکـر مـی کنی ساده نیست. ماریا نصیحت او را نادیـده گرفـت و بـه او گفـت کـه او اوبزرگ شده و مسئول تصمیم های خودش است، و نتوانست باور کند کـه یـک توطئه دنیوی برخلاف او انجام شده باشد.
ادامه دارد...
امیر تهرانی
ح.ف