شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.

۱۰۰۱ کتاب که باید خواند: کتاب سیر حکمت در اروپا نوشته محمد علی فروغی سقراط و افلاطون و ارسطو


کتاب سیر حکمت در اروپا

نوشته محمد علی فروغی


سقراط و افلاطون و ارسطو

(پیش از شروع مطلب باید توضیح دهم که کتاب سیر حکمت و یا فلسفه در اروپا جزو نخستین کتابهای فلسفی بود که من خواندم و شاید علیرغم برخی کاستی ها در نوع خود  بسیار مفید بود. البته من یاد گیری و مطالعه فلسفه غربی را همزمان با مطالعه و یاد گیری فلسفه و حکمت مشرقی ایرانی آغاز کردم و این در تکمیل اطلاعات من فوق العاده مهم بود)


١– سقراط

اخلاق از بین رفته بود...
از گزارش اجمالی که از اصول عقاید حکما و فلاسفهٔ یونان در سده ششم و پنجم پیش از میلاد نمودیم، روشن می‌شود که در اواخر قرن  پنجم در اذهان کسانی که جستجوی حقیقت و معرفت می‌کردند، تشویش و تشتت بسیار دست داده، و مخصوصاً تعلیمات سوفسطائیان افکار را پریشان و عقاید را متزلزل ساخته بود، و به همین جهت بنیان احوال اخلاقی مردم نیز رو به سستی گذاشته و مفاسد بزرک از آن بروز می‌کرد.

تا این که خداوند اخلاق سقراط ظهور کرد
در این هنگام سقراط ظهور نمود، و او از بعضی جهات به سوفسطائیان شباهت داشت و معاصرین اکثر میان او و آن جماعت فرق نمی‌گذاشتند، ولیکن سقراط که خداوند اخلاق است در حکمت شیوهٔ تازه‌ای به دست داد، آن شیوه را شاگرد او افلاطون، و شاگرد افلاطون ارسطو دنبال و تکمیل کردند، و حکمت را به اوج ترقی رسانیدند، و از این رو سقراط امام حکما و استاد فلاسفه است، و چون در راه تعلیم و تربیت ابناء نوع جان سپرده است، از بزرگترین شهدای عالم انسانیت نیز به شمار میرود (معاصر اردشیر درازدست و داریوش دوم).

در ترجمهٔ احوال سقراط وارد نمی‌شویم، کسانی که کتاب ما را موسوم به «حکمت سقراط» خوانده‌اند به اندازهٔ لزوم از آن داستان مقام سقراط شگفت و تعلیمات آن بزرگوار آگاه شده، و برخورده‌اند به این که او جنبهٔ پیغمبری دارد، و وظیفهٔ خود را متنبه ساختن مردم به جهل خویش و توجه به لزوم معرفت نفس و مزین نمودن آن به فضائل و کمالات قرار داده،

ولیکن رأی و نظر مخصوصی در فلسفه اظهار ننموده، بلکه همواره اقرا ر کرده که چیزی نمیداند

سقراط مردی که فلسفه را از آسمان به زمین آورد
گفته‌اند، سقراط فلسفه را از آسمان بزمین آورد، یعنی ادعای معرفت را کوچک کرده، جویندگان را متنبه ساخت که از آسمان فرود آیند.
یعنی بلند پروازی را رها نموده بخود باید فرو رفت و تکلیف شیوهٔ سقراطزندگانی را باید فهمید. و نیز گفته‌اند شیوه سقراط دست انداختن و استهزاءبود.
اگر در مکالمهٔ «اوتوفرون» و مکالمهٔ «الکبیادس» از رسائل افلاطون که ما بفارسی در آورده‌ایم نظر شود، دیده خواهد شد که سقراط چگونه حریف را دست انداخته و بالاخره او را مستاصل و مجبور می‌ساخت که اقرار به نادانی خود نماید.

استهزای سقراطی و شغل مامایی و  زایمان  کودک درون هر انسان

اما آنچه استهزای سقراطی نامیده‌اند در واقع طریقه‌ای بود که برای اثبات سهو و خطا و رفع شبهه از اذهان داشت به وسیلهٔ سئوال و جواب و مجادله!

 و پس از آن که خطای مخاطب را ظاهر میکرد، باز بهمان ترتیب مکالمه و سئوال و جواب را دنبال کرده، به کشف حقیقت می‌کوشید.

و این قسمت دوم تعلیمات سقراط را «مامائی» نامیده‌اند زیرا که او می‌گفت دانشی ندارم و تعلیم نمیکنم، من مانند مادرم فن مامائی دارم، او کودکان را در زادن مدد می‌کرد، من نفوس را یاری می‌کنم که زاده شوند. یعنی به خود ایندو راه کسب معرفت را بیابند، و به راستی در این فن ماهر بود و مصاحبان خود را منقلب می‌نمود و کسانی که او را وجودی خطرناک شمرده، در هلاکش پا فشردند، قدرت و تأثیر نفسی او را درست دریافته بودند.

تعلیمات اخلاقی سقراط تنها موعظه و نصیحت نبود، و برای نیکوکاری و درست کرداری مبنای علمی و عقلی می‌جست، بد عملی را از اشتباه و نادانی می‌دانست، و می‌گفت: مردمان از روی علم و عمد دنبال شر نمی‌روند، و اگر خیر و نیکی را تشخیص دهند البته آن را مبنای تعلیمات اخلاقی سقراطاختیار می‌کنند.

پس باید در تشخیص خیر کوشید، مثلا باید دید شجاعت چیست؟ عدالت کدامست؟ پرهیزکاری یعنی چه و راه تشخیص این امور آنست که آنها رابه درستی تعریف کنیم.

تعریف صحیح راه درست فهمیدن
 این است که یافتن تعریف صحیح در حکمت سقراط کمال اهمیت را دارد، و همین امر است که افلاطون و مخصوصاً ارسطو دنبال آن را گرفته برای یافتن تعریف «حد» بتشخیص نوع و جنس و فصل، یعنی کلیات پی برده و گفتگوی تصور و تصدیق و برهان و قیاس به میان آورده و علم منطق را وضع نموده‌اند و بنابراین هرچند واضع منطق ارسطو است نظر به بیانی که کردیم، فضیلت با سقراط است که راه را باز نموده است.


شیوه صحیح استقراء است
سقراط برای رسیدن به تعریف صحیح، شیوهٔ استقراءبکار می‌برد یعنی در هر باب شواهد و امثال از امور جاری عادی می‌آورد، و آنها را مورد تحقیق و مطالعه قرار میداد، و از این جزئیات تدریجاً به کلیات میرسید و پس از دریافت قاعدهٔ کلیه آن را بر موارد خاس تطبیق می‌نمود.
( زمانی که ابن سینا ، فارابی ، ابوریحان، رازی، خیام ، خواجه نصیر الدین طوسی و....در ایران بزرگ و بر اریکه تدریس و تعلیم و نگارش تکیه زده بودند همین روش بکار گرفته می شد و در نتیجه آن تمدن در خشان و طلایی بوجود آمد . ولی از ا اخر دوره صفوی روش استقرایی و تفکر از جزء به کل رسیدن جای خود را به کلی گویی داد و نتیجه این که امروز ما دیگر ابن سینا و فارابی و ابوریحان و...نداریم. اما غربیها سیصد سال است که با استفاده از همین روش سرنوشت خود ، دنیای علم و کنترل جهان را بدست گرفته اند)
ادامه دارد...
امیر تهرانی
ح.ف

غرب زدگی نوشته جلال آل احمد: از فصل هفتم : جنگ تضاد ها از روستا به شهر


ادامه از نوشتار پیشین

غرب زدگی نوشته جلال آل احمد:  از فصل هفتم

جنگ تضاد ها


تضادهای دیگری هم داریم ناشی از همین غرب‌زدگی. بشمارم:

اوّلین قدمی که شهرنشینی برمی‌دارد، این است که به شکم خود برسد و بعد به زیر شکم خود؛ و برای حصول این دومی، به سر و پز خود. 

چون در ده که بودیم، به این همه دسترس نداشتیم. به این طریق نخستین منابع یک «بورژوازی» تازه به دوران رسیده صنایع خوراکی است(قندسازی، بیسکوییت، روغن نباتی، کمپوت، شیر پاستوریزه) و صنایع ساختمانی(سیمان‌سازی، آجرپزی‌های لوکس، موزاییک و الخ...) و صنایع پوشاکی(پارچه‌بافی، تریکو!، جنرال مد، و الخ...) تازه با چنان قحطی زده‌هایی با فقر غذایی مزمن چند قرنه که ماییم، همین نیز خود قدمی به پیش است.

 چنین قحطی زده‌ای که یک عمر در ده، نان و دوغ خورده، در شهر شکمش را که با ساندویچ سیر کرد، سراغ سلمانی و خیّاطی می‌رود، بعد سراغ واکسی، بعد سراغ فاحشه‌خانه. 

حزب و جمعیّت که ممنوع است، کلوپ و این حرف‌ها هم که چه عرض کنم، مسجد و محراب هم که فراموش شده و اگر نشده، همان در محرّم و رمضان کافی است و به جای همه‌ی این‌ها، سینماها هستند  و تلویزیون و مطبوعات که هر روز اطوار فلان ستاره‌ی سینما را بر سر و روی هزاران نفر از اهالی غیور شهرها کپیه می‌کنند! 

وقتی روستاها خالی شود

و آن‌وقت خوراک این همه آدم از کجا باید بیاید؟ از روستا و روستا که خالی شده است و گاوها را که سر بریده‌اند و قنات‌ها که خوابیده و پیچ نمره‌ی پنج موتور چاه عمیق هم که شکسته و خیش تراکتور هم که زنگ زده و پوسیده و کمپانی، سفارش هم که بدهد، یدکی‌ها، زودتر از یک سال دیگر وارد نخواهد شد... و آخر همه‌ی اهالی یک شهر را که نمی‌شود با شیر خشک اهدایی امریکا سیر کرد، یا با گندم‌های استرالیا!

امنیت مشکل مهم شهرهای بزرگ

یک تضادّ دیگر: شهرنشینی امنیّت می‌خواهد؛ چه در شهر و چه در ده. دیدیم که علاوه بر این‌که دهات خالی می‌شوند، اغلب همین دهات و بسیاری از شهرها معبر کوچ ایلات‌اند. کوچ ایل که مزرعه را می‌کوبد و می‌چرد و جویبار را خراب می‌کند و سگ مرده در قنات می‌افکند و مرغ می‌دزدد و ناامنی را با خود می‌کشد و تنها به این علّت هم که شده، ما حتّی در شهرهای کوچکمان در امان نیستیم، چه برسد که در دهات؛

 و به همین دلیل است که مردم این دیار، بی‌هیچ اعتمادی به دیگران و با «تقیّه» و دورویی در پس دیوارهای بلند کاه گلی یا سیمانی از شرّ آفات زمانه پنهانند.

 اگر روزگاری بود که حصار بلند دور شهرها نیاز به دیوار بلند دور هر خانه را برطرف می‌کرد، امروز که حصار و دروازه‌ی شهرها را خراب کرده‌ایم، هم‌چو جوازی برای بریدن خیابان‌ها، معبر بولدوزرها و تراکتورها و کامیون‌ها، ناچار هر خانه‌ای به دور خود حصاری دارد؛ و چه دیوارهای بلندی! 

حصارهای بد بینی و بی اعتمادی

مملکت ما مملکت کویرهای لوت و دیوارهای بلند است. دیوارگلی در دهات و آجری و سیمانی در شهرها؛ و این تنها در عالم خارج نیست. در درون هر آدمی نیز چنین دیوارها، سر به فلک کشیده است. هر آدمی بست‌نشسته در حصاری است از بدبینی و کج‌اندیشی و بی‌اعتمادی و تک‌روی

آرزوی روستایی

از طرف دیگر اشاره کردم که یک شهری یا یک روستایی ساکن در یک آبادی، یا از ارباب گریخته است، یا از ایل فرار کرده، یا خود را از معبر هر ساله‌ی ایل که هجوم و غارتی مخفی با خود دارد، به کناری کشیده، تا در شهر یا فلان آبادی، جای امنی برای خود دست و پا کند.

 غافل از آن‌که همان خان ایل، ده سال دیگر که به حکومت رسید و سلسله‌ی اتابکان فلان را بنا نهاد(مراجعه کنید به حکومت ایل‌ها نه آل‌ها) تمام آبادی یا شهری را که او در آن پناهنده شده است، یا فلان روستا را که قناتش تازه دایر شده است، به تیول فلان خان می‌دهد و روز از نو، روزی از نو.

 آخرین تقسیم‌بندی تیول‌ها را ما در زمان مشروطیّت داشتیم و با این خان خانی و ایلات سرگردان که هنوز داریم؛ خدا عالم است که تا کی دچار عواقب آن‌که ناامنی و دربه‌دری و بدبینی و نومیدی از فرداست، باشیم؛ و تازه در چه دوره‌ای؟

 در دوره‌ای که ماشین، خود نه تنها بزرگ‌ترین خان است و بر مسند خان خانان نشسته، بلکه امنیّت و بی مرزی و بی دیواری را می‌طلبد و سادگی را(و بهتر است بگوییم ساده لوحی را) و فرمان‌برداری را و اعتماد به دیگری را و اطمینان به فردا!

ادامه دارد...

امیر تهرانی

ح.ف

۱۰۰۱ کتاب که باید خواند: رساله محاکمات نوشته افلاطون(۱) و سقراط در دادگاه این چنین گفت:


رساله محاکمات نوشته افلاطون(۱)

و سقراط در دادگاه این چنین گفت:

آتنیان! نمی دانم سخنان مدعیان در شما چه اثر بخشید. من خود چنان شیفته ی گفتار دلنشین آنان شدم که بسی نماند فراموش کنم که سخن درباره ی من است.

 ولی ناچارم فاش بگویم که هیچ یک از آن سخنان راست نبود. از دروغ هائی که گفتند یکی مرا بیش از همه به حیرت آورد آنجا که گفتند «بهوش باشید تا سقراط که سخنوری تواناست شما را نفریبد.».

با این سخن بی شرمی را از حد گذراندند زیرا می دانستند همینکه من سخن آغاز کنم نادرستی آن ادعا آشکار خواهد شد و بر همه ی شما عیان خواهد گردید که من در سخنوری هیج توانائی ندارم، مگر آنکه سخنور در نظر ایشان کسی باشد که جز راست نگوید.

بر شما عیان خواهد گردید که من در سخنوری هیج توانائی ندارم، مگر آنکه سخنور در نظر ایشان کسی باشد که جز راست نگوید.

ادامه دفاعیه سقراط

اگر مرادشان این باشد  تصدیق می کنم که سخنوری توانا هستم ولی نه مانند ایشان. زیرا ایشان هیچ سخن راست نگفتند در حالی که از من جز راستی نخواهید شنید. 

ولی آتنیان، به خدا سوگند، آنچه از من خواهید شنید  خطابه ای دلنشین مانند گفتار ایشان نخواهد بود که از الفاظ برگزیده و عبارات زیبا ترکیب یافته باشد بلکه با شما به سادگی تمام سخن خواهم گفت. 

زیرا معتقدم که آنچه خواهم گفت موافق حقیقت است و شما نیز جز این نمی خواهید. گذشته از این شایسته ی من نیست که با این سالخوردگی چون جوانی نورسیده در برابر شما خطابه ای پر آب و تاب بخوانم.

 پس آتنیان، اگر در دفاع خود همان گونه سخن بگویم که همواره در میدان شهر و کنار میزهای صرافان گفته ام و بسیاری از شما شنیده اید، عجب مدارید و هیاهو مکنید. زیرا من، با اینکه هفتاد سال از عمرم گذشته، نخستین بار است که به دادگاه آمده ام و از این رو به زبان اینجا آشنا نیستم. 

همچنان که اگر بیگانه بودم و به زبان شهر خود سخن می گفتم بر من خرده نمی گرفتند اکنون نیز بر شیوه ی بیانم خرده می گیرید بلکه تنها بدان توجه کنید که آنچه می گویم راست است یا نه. 

زیرا وظیفه قاضی تمیز دادن حق از باطل است و وظیفه سخنگو راستگوئی.

آتنیان!  نخست باید در برابر تهمت هائی که مدعیان دیرین بر من نهاده اند از خود دفاع کنم و آنگاه به گفته های مدعیان تازه بپردازم، زیرا گروه نخستین دیرگاهی است که از من به شما شکایت کرده اند و با اینکه هرگز سخنی راست نگفته اند از آنان بیش از آنیتوس و هوا- خواهانش بیم دارم هر چند اینان نیز خطرناکند. 

مدعیان دیرین در زمانی از من شکایت آغاز کرده اند که شما هنوز کودک بودید، و گفته اند سوفیستی هست سقراط نام که می کوشد به اسرار آسمان و زیر زمین پی ببرد و می تواند بد را نیک جلوه دهد. خطر آنان برای من بیش از خطر مدعیان کنونی است خطر آنان برای من بیش از خطر مدعیان کنونی است زیرا هر که سخنشان را شنیده زود معتقد شده است که کسی که در پی دست یافتن به آن گونه رازهاست بی گمان منکر خدایان است.

 آن مدعیان بسیارند و آن سخنان را هنگامی به شما گفته اند که یا کودک بودید یا در آغاز جوانی. از اینرو گفته های ایشان را زود باور می کردید و من حضور نداشتم تا از خود دفاع کنم. بدتر اینکه آنان را نمی شناسم و نمی توانم بگویم کیانند، مگر آنکه برحسب اتفاق شاعری کمدی نویس در میانشان باشد.


امیر تهرانی

ح.ف

منبع انتشارات اخو

۱۰۰۱ کتاب که باید خواند: کتاب نیرنگستان نوشته صادق هدایت فال و پیشگویی بخش سوم


ادامه از نوشتار پیشین

کتاب نیرنگستان  نوشته صادق هدایت 

  فال  و پیشگویی  بخش سوم


یک علت دیوانگی

در مبال آواز بخوانند دیوانه میشوند.

علت دیگر دیوانگی
سر برهنه در مبال بروند دیوانه میشوند.

علت دیگر دیوانگی
توی خمره آواز بخوانند دیوانه میشوند

نشانه باخت
در بازی تخته نرد طاس که از دست بیفتد نشان باخت است.

مات می شوید!
افتادن شاه در شطرنج نشان مات شدن است.

یک علت دیگر دیوانگی
هر کس چهل روز گوشت نخورد دیوانه میشود.

شوری و شوهر
آشپز که غذا را شور بکند دلش شوهر میخواهد.

علت قرض دار شدن
سر غذا جلوی کسی تواضع بکنند قرضدار میشوند.

نان خرد و بچه خردسال
هر کس سفره زیاد نان خرد بکند بچه زیاد پیدا میکند.

رخت زرد خوب نیست
رخت زرد آمد نیامد دارد ولی لباس سفید، سبز و مشکی خوش آیند است.

علتهای آوارگی
رختدان، میز و مجری وقتیکه خشک میشود و صدا میکند آوارگی میآورد.

علت بی آبرویی
کیسهٔ حمام را بصورت بکشند آبرو میریزد.

علت دشمنی ها
اگر کسی شانهٔ دیگری را بسرش بزند بین آنها سردی تولید میشود و از چشم او میافتد.

می خواهید ناخوش نشوید؟
از آدم خسیس چیز خوراکی بدزدند و بخورند هیچوقت ناخوش نخواهند شد.

از مسافر دزدی نکن!
از توشهٔ راه مسافر چیزی بدزدند زود بر میگردد.

اصل پولدارشدن
از آدم خسیس که پول بگیرند باید آنرا مایهٔ ته کیسه کرد تا همیشه پولدار باشند.

حتما پائین کاغذ را بچین
اگر کسی کاغذ بنویسد و پائین آنرا نچیند زنش میمیرد.

مواظب جارو باش!
جاروب بکسی بزنند از عمرش کم میشود باید از سر آن شکست.

می خواهی لاغر شوی؟
نی قلیان بکسی بزنند لاغر میشود.

یک دلیل آوارگی
بنا که اجاق بسازد آواره میشود.

مرگ همسر
کفشدوز اگر دو کفش را به اندازه درست بکند زنش میمیرد.

کتاب هزار ویک شب را نخوان که آواره می شوی!
هر کس کتاب امیر ارسلان و الف لیل را بخواند الاخون ولاخون میشود.


دست باران زا
دست زیر تخته کرسی بزنند  باران میآید.

از جگر شکار استفاده نکن!
اگر شکارچی از جگر شکاری که زده بزن آبستن بدهد دستش بسته میشود و دیگر نمیتواند شکار بزند.

پیشگویی های جنگی
«. و بسلاحنامهٔ بهرام اندر چنین گفته است که چون تیغ از نیام بر کشند از وی ناله آید علامت خون ریختن بود و چون تیغ خود از نیام برآید علامت جنگ، و چون تیغ برهنه پیش کودک هفت روز بنهند آن کودک دلاور بر آید.»

نیکو رویان عامل خوشبختی اند
«و دیدار نیکو را چهار خاصیت است، یکی آنک روز خجسته کند بر بیننده، و دیگر آنکه عیش خوش گرداند و سه دیگر آنک بجوانمردی و مروت راه دهد چهارم آنک بمال و جاه زیادت کند.»

تا نمردی قبر نساز!
اگر کسی که قبر خودش را دستور بدهد که بسازد عمرش زیاد میشود.

ساختن مسجد را طول بده!
اگر کسی بانی ساختمان مسجدی بشود و آنرا تمام بکند زود میمیرد


ادامه دارد


۱۰۰۱ کتاب که باید خواند: مجموعه خاطرات عبدالحسین وجدانی : گزارش داستان یک سرباز یهودی عجیب :


گزارش  داستان یک  سرباز یهودی  عجیب  :

آغاز بهار 1314 بود که به سمت افسر سوار وظیفه به "هنگ سوار فاتح" سلطنت آباد ماموریت یافتم. چون در سوارکاری و فنون سپاهیگری فی الجمله استعدادی داشتم پس از یکی دو ماه فرمانده اسواران شدم.
هرگز به پیروی از رسم متداول در سربازخانه، زبان به دشنام های زشت نیالودم و هیچ سربازی را مورد ضرب و شتم قرار ندادم و به اصطلاح نظامنامه انضباطی، تنبیه بدنی نکردم ولی پفیوز و بی عرضه هم نبودم.
وقتی فرمانده اسواران شدم نخستین کاری که کردم این بود که سربازان قاچاق و از زیرش دررو را به کار شاق خدمات صحرائی، تمرینات سواری بی رکاب و تیراندازی با تفنگهای چموش لگد زن و مسلسل های سبک و سنگین و نظافت اسلحه و بالاخره تمیار و خدمت ستوران وا داشتم.
من از کلنجار رفتن و چک و چانه زدن فرمانده گردان با کریم بک وکیل باشی (سرگروهبان) اسواران چهارم بر سر احصائیه (آمار) و تعداد سربازان حاضر به خدمت که همیشه کریم بک کسر میآورد، میدانستم که بسیاری از سربازان پسر حاجی و منعم (پولدار) به کریم بک کرامتی می نمودند و خر او را نعل میکردند و بهر تقدیر ارادتی می نمودند و سعادتی می بردند. دیگر راحت و آسوده. هیچ وظیفه ای نداشتند و پاک بقول ترکها یُخلا بودند.
در سربازخانه چون خدای خانه کیابیا و بارگاهی داشتند و در سلطنت آباد، سلطنت میکردند، که " منعم به کوه و دشت و بیابان غریب نیست."
چنانکه عرض کردم هر بامداد پیش از آغاز مراسم نیایش، که همه واحدها به صف میشدند فرمانده گردان گریبان کریم بک را سخت میگرفت که چرا کسر نفر داری ؟ سرانجام کریم بک چاره ای اندیشید و هنگامی که فرمانده گردان کار رسیدگی به احصائیه اسواران سوم را تمام کرده بود و میخواست به اسواران چهارم بپردازد، کریم بک یک دسته بیست و چهار نفری از هاشم بک (وکیل باشی اسواران سوم) به عاریت گرفت و آنان را خموشانه و آهسته در آخر صف اسواران خود تعبیه نمود و چون فرمانده گردان شمردن سربازان را آغازید کریم بک بر خلاف اصول انضباط نظامی که در آن زمان سخت حکمفرما بود؛ خنده فاتحانه ای سر داد و گفت:
جناب سروان، بیخود زحمت نکش، بجان خودت امروز زیادی آوردم. راست هم میگفت این بار کریم بک هفده نفر اضافه داشت. فرمانده گردان از این چشم بندی حیرت زده ساکت ماند و در فکر فرو رفت.
کریم بک با احترام نظامی ولحن معذرت خواهی افزود:- جناب سروان باور کن من همیشه خجالت زده شما بودم که کسری داشتم. امروز الحمدالله رو سفید شدم. حالا این هفده نفر اضافی را بگذار به حساب کسری های سابق. از فردا هم خیالت تخت قول میدم زیادی بیارم که کسری نیارم.
باری همین احصائیه بود که موجب شد بنده سربازی یهودی را در اسواران خود کشف کنم. سربازی وظیفه به نام یونس که اسمش در دفتر تشکیلات بود و هنگامی که حاضر غایب میکردم چون اسم او را می خواندم آهنگ رسای حاضر که به شیوه سربازی بلند و بریده از بیخ گلو بر می خاست گوشم را کر میکرد. ولی چون مرحله تطبیق احصائیه با نفرات حاضر به خدمت پیش می آمد از سرباز یهودی خبری نبود. یاللعجب! هرگز حدیث حاضر غایب شنیده ای؟
سرانجام بانگ بر آوردم که یونس به پیش.
معلومم شد یونسی در کار نیست، بلکه سرباز وظیفه ای از جانب جواد بک وکیل باشی وظیفه داشت است که به جای سرباز یهودی دعوت بنده را به صوت جلّی لبیک گوید.
چون کسی پیش نیامد فریادی سهمگین تر بر آوردم: پس این یونس کجاست؟
جواد بک دست بالا برد و با سلام و احترام نظامی آهسته در گوشم گفت: سرکار ستوان این سرباز سلمونی اسوارانه.
بالاخره دانستم که یونس سلمانی هست ولی نه سلمانی اسواران بلکه در شهر دکانی دارد و با خیال آسوده به کار و کسب خود مشغول است. پس به وکیل باشی سخت گرفتم و عرصه را بر او تنگ کردم که یونس را اگر در شکم ماهی هم باشد تا نمیروز حاضر کند.
یونس آمد، اما چه یونسی. با آن که بیش از یک سال بود که خدمت میکرد (ببخشید که خدمت نمیکرد) حتی خبردار و سلام نظامی و به چپ چپ و به راست راست را هم نمیدانست.
پناه بر خدا که آن سرباز وظیفه به یمن رشوت از انجام دادن هر وظیفه سربازی، سرباز زده بود. جثه ریزش در لباس گِل و گشاد سربازیش، که نو و دست نخورده مانده بود، غرقه بود و برعکس کلاهش نوک سرش بود. زیرا کله ای بس گنده و بی قواره داشت و هیچ کلاهی به سرش نمیرفت. کمربند و مچ پیچ هایش شل و ول و بند پوتین هایش باز بود. سرش را به زیر افکنده بود و ریز می لرزید و پیاپی آب بینی اش را بالا میکشید.
گفتم: یونس تا حالا هر چه یُخلا بودی بس! باید از همین دقیقه مثل این سربازها خدمت کنی. جمعه ها هم دیگر از مرخصی خبری نیست. در سربازخانه می مانی و همه بچه ها را سلمانی میکنی. فهمیدی؟
یونس که تا آن لحظه ساکت و خاموش مانده بود یکباره به نطق درآمد و به ناله گفت: وای بر من.
نخست اسبی چموش و بد قلق به او تخصیص دادم و گفتم این اسب سواری تست و تمیار آن هم با خودت است. همین الان هم آستین ها را بالا بزن، قشو را بگیرو مشغول شو.
یونس قشو را گرفت و نزدیک اسب شده ولی اسب خیزی برداشت و نهیبی سخت باو زد. یونس مانند سوسک به دیوار چسبید و رنگ از رخسارش پرید، عرق سرد بر پیشانیش نشست.
یونس که به رشوه دادن خو گرفته بود و راه و رسم این شیوه را نیک میدانست، با چشمانی اشکبار التماس کرد که سرکار ستوان اجازه بدین برم از چمدونم یک کمی قند براش بیارم. رفت مشتی قند آورد و با احتیاط و رعایت صرفه جوئی کامل یک جبه قند در کف دست گذاشت و تعارفش کرد و به زبان خوش و ملایم گفت: بیا حیوون.... اینم شیرینی تو....
خلاصه آن که آن اسب گرگ منش را چون بره رام کرد.
در آموختن فن سواری چنان استعدادی از خود بروز داد که مایه حیرت همگان شد، با همان اسب ناجنس و ناسازگار چون پرنده ای سبک بال از موانع بالا بلند جستن میکرد چنان اسب را بر می انگیخت که گوئی قصد بر شدن به کره ماه را دارد.
برای تعلیم تیراندازی نیز نخستین بار که تفنگ جنگی به دستش دادند لرزه بر اندامش افتاد و باز وای بر من را سر داد. اما چون تشخیص داده بود که دیگر راه گریزی نیست ناگذیر تن به کار می داد. تفنگ را با دست لرزان از گروهبان تیر ستاند. از هیبت آن سلاح آتشین در تب و تاب بود و زیر لب دعا میخواند:
یارب این آتش که در جان من است
سرد کن آن سان که کردی بر خلیل
در تیراندازی نیز چیره دست شد به حدی که در حال تاخت بر زین اسب می ایستاد و از هدفها را به تیر میزد. خلاصه آن که سربازی قهار و چالاک از آب درآمد و من نیز کینه ای که از او داشتم از دل پاک زدودم و دیگر او را تنبیهی نمیکردم.
روزی جمعه که نوبت کشیک من در هنگ بود به بچه های اسواران گفتم که یکایک بروند نزد یونس تا آنها را سلمانی کند.
عصر که برای مراسم نیایش شامگاه سربازان صف کشیدند؛ دیدم تک و توکی از سربازان پاکیزه سلمانی کرده و ترگل و ورگل ایستاده اند، ولی گروه زیادی صورتشان خونین و مالین است. نیمی از رخسار را پنبه کاشته و نیم دیگر را پشم.
پرسیدم این چه حکایت است؟
معلوم شد یونس آنان را که دستمزدی به وی داده اند نیک صفا داده و آراسته است ولی سرو ریش تهیدستان را که آه در بساط نداشتند با تیغ کُند، شتابزده و سرسری تراشیده و صورت تکیده شان را شخم زده است.
این گناهی نبود که من چشم پوشی کنم. سلمانی قلچماق دیگری را فرا خواندم و کُندترین تیغ دلاکی یونس را به دستش دادم و گفتم تا خشک خشک سر و ریش او را با آن بتراشد.
یونس چون جوجه ای که زنده زنده پرهایش را مشت مشت بکنند، پر و بال میزد و فریاد میکشید وای بر من.... وای بر من....
چون از آن تنبیه جانکاه بپرداختم، گفتم یونس یک سوزن به خودت بزن یک جوالدوز به مردم.
این نیز درست شد و از آن پس یونس سر و ریش غنی و فقیر را به یک تیغ میتراشید و خاصه خرجی در کارش نبود. یونس سربازی شد یکه و نخبه و زبده و آتشپاره.
مانور بزرگ سال فرا رسید و دو لشکر پادگان مرکز در برابر هم صف آرائی کردند. منطقه مانور ورامین و شهریار بود و هنگ ما جلوداری و پوشش لشکر دوم را به عهده داشت.
اردوی اسواران ما در محلی که فرماندهی هنگ تعیین کرده بود مستقر شد. چادرها را برافراشتند و اسب ها را به کمند بستند. ستوران که به جای تازه عادت نداشتند بنای شرارت و بیقراری را گذاشتند و یکی از اسبان تند خو و سرکش که نامش طوفان بود افسار خود را گسیخت و چون کولاک گرد برانگیخت و بسان تیری که از کمان گذرد به چشم بهم زدنی در افق آن دشت فرو رفت.
یونس داوطلب شد که اسب گریزپای را باز گرداند. پس عقاب را که یکی از اسب های تکاور اسواران بود، لخت و بی زین و برگ به زیر ران کشید و فقط یک لگام سبک که در اصطلاح سواران به آبخوری معروف است برداشت و در همان جهت که طوفان از دید ناپدید شده بود عقاب را برانگیخت.
پاسی از شب نگذشته بود که یونس اسب را به یدک باز آورد و محکم به کمند بست و پای بندی نیز بدان افزود و زیر لب گفت حالا اگه میتونی در رو.
سپیده دم به ستون سوار به راه افتادیم. هنوز میدانی نپیموده بودیم که دیدم یونس اسبی تک و با دو اسب دیگر به سوی ما میآید. چون نزدیک رسید معلوم شد طوفان است. گمان بردم که باز فرار کرده ولی چنین نبود. یونس تا وضع را چنین دید از ستون سوار خارج شد و نزد من آمد و گفت: سرکار ستوان طوفان خودمونه، همینه که اومده.
گفتم پس آن که تو آوردی چه بود؟
گفت: راستش چون طوفان را پیدا نکردم یک اسب شکل اون همون رنگ و همون قد از کمند هنگ "سوار حمله" باز کردم و به تاخت برداشتم و آوردم.
من گفتم چطور تونستی؟ کسی به تو نگفت اسب را کجا میبری؟
گفت اول که وارد کمند اسبها شدم به نوبت چی ها گفتم آمدم هر اسبی که نعلبندی لازم دارد ببرم نعل کنم.
اون وقت گشتم تا یک اسب هم شکل و لنگه طوفان پیدا کردم و به بهونه نعلبندی آوردمش زیر یک درخت که عقاب را هم آنجا بسته بودم. بی سر و صدا از اردوی هنگ سوار حمله دور شدم و به تاخت آمدم اردوی خودمان.
گفتم خوب تو فکر نکردی که این کار اسمش دزدیه؟
گفت اختیار دارین سرکار ستوان، مگه ما اسب و برای خودمون بر میداریم. اسب مال دولت بوده حالا هم مال دولت است. من اسب و از اردوی هنگ سوار عباس آباد که فقط با ما پنج کیلومتر فاصله دارند بر نداشتم برای اینکه اونها با ما مال یک لشکریم، من اسب و رفتم از اردوی هنگ سوار حمله که بیست کیلومتر از ما فاصله دارند و دشمن ما هستند و ما با اونها جنگ داریم برداشتم و آوردم.
جاش بود چشم و گوششون و باز میکردن که نفر دشمن اسب شونو نبره.
وکیل باشی اسوارانی که یونس اسب را از آنها کش رفته بود تمام منطقه شهریار و ورامین را زیر پا گذاشت تا به هنگ ما رسید. البته اسب را پس دادیم ولی بعد معلوم شد که یونس هنگام تحویل دادن اسب دو تومان وکیل باشی دشمن را تیغ زده است.
اکنون پس ازگذشت سی و پنجسال از این داستان، همین چند هفته پیش در روزنامه ها خواندم که سربازان اسرائیلی یک رادار نوظهور و گرانبهای مصریان را که روسها به آنان داده بودند، بی سر و صدا کش رفتند، یاد یونس افتادم....

از مجموعه خاطرات عبدالحسین وجدانی

منبع مجله یغما – سال 1349