رازهای کتابخانه من

رازهای کتابخانه من

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.
رازهای کتابخانه من

رازهای کتابخانه من

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.

کتابهایی که طی سه ماه خواندم و یا دوره کردم:

کتاب شنل نوشته گوگول نویسنده روس(1)

شِنِل (به روسی: Шинель)نام داستان کوتاهی است نوشتهٔ نیکلای گوگول نویسنده روس اوکراینی‌تبار. این کتاب در سال ۱۸۴۲ منتشر شد.

داستان شنل تأثیر زیادی بر ادبیات روسیه داشته‌است که این امر باعث گفتهٔ معروف فیودور داستایفسکی شد که گفت: «ما همه از شنل گوگول درآمده‌ایم.»

گوگول روی زندگی مردی دست می گذارد که ورود یک شنل به زندگی فلاکت بارش عمیق ترین معنای ممکن را به هستی او می بخشد. 

اما چرا یک شنل ساده می تواند برای این مرد  تا این حد مفهوم پرطمطراقی داشته باشد؟

 چرا می تواند او را به چنین عرشی ببرد که قدرت به قتل رساندنش را هم پیدا کند؟

over coat
over coat

نویسنده موفق ،هنر منطق سازی و باور پذیر کردن یک اتفاق در ذهن مخاطب را دارا می باشد.

 در داستان «شنل» به هرمیزان که روی فلاکت و بدبختی شخصیت اصلی و سایر «کارمندان دون پایه» تاکید می شود، مخاطب این نکته را بهتر می تواند بپذیرد که یک عنصر بسیار معمولی – مخصوصا برای مردم روسیه که دائما با سرما سرو کار دارند و داشتن شنل های ضخیم بین آن ها امری بسیار رایج و مرسوم است – می تواند تمام زندگی این مرد را تخت الشعاع قرار دهد:

«در سن‌پترزبورگ، برای کسانی که چهارصد روبل در سال یا در همین حدود عایدات دارند، دشمنی سرسخت کمین گرفته است. این دشمن چیزی جز یخبندان شمالی نیست. گرچه بسیاری معتقدند که این یخبندان برای سلامتی مفید است. در فاصله ساعت هشت و نه صبح، درست هنگامی که خیابان‌ها مملو از کارمندانی است که به سوی اداره‌هایشان روانند، باد یخبندان شمالی بی‌تبعیض و بی‌محابا چنان شلاق بر دماغ‌ها (از هر نوع و جنس) می‌کشد، که کارمندان بیچاره نمی‌دانند دماغشان را توی کدام سوراخ فرو 

کنند»




کتایهایی که طی سه ماه خواندم و یا دوره کردم(8)

کتاب دن آرام نوشته شولوخوف

(2)نظر دیگران(2)

علل حوادث :روابط سرمایه داری به شدت در حال گسترش است، در ساختار اجتماعی جامعه تغییراتی رخ می دهد، فرهنگ شهری عرصه را بر فرهنگ روستایی تنگ می کند، اندیشه ی تجدید ساختار جامعه از طریق قهری، در اذهان عمومی رواج می یابد. 

همه ی این ها به زمین های دورافتاده ی دُن نیز هجوم می آورد. انتخاب راه و سرنوشت خود نیازمند تلاش فراوان و مبارزه بود و مبارزه به خونریزی منجر می شد.

صحنه های مربوط به جنگ جهانی اول

از دید شولوخوف، جهان طبیعت و جهان انسان هایی که آزادانه بر روی این زمین کار می کنند و عشق می ورزند، زیبا و طبیعی است، و هر چه باعث نابودی این جهان شود، هولناک و ناپسند است.

هیج خشونتی با هیچ چیزی قابل توجیه نیست، حتی با اندیشه هایی که بسیار عادلانه به نظر می رسند و خشونت به نام آنها انجام می گیرد. همه ی آنچه با خشونت و خون مرتبط است، از زیبایی عاری است و آینده ای نخواهد داشت. 

فقط زندگی، عشق، دل رحمی، شکیبایی و کار است که در همه زمان ها جاودان و ارزشمند می ماند و نه ویرانی و تباهی. 

به همین دلیل است که صحنه های رویدادهای خونبار جنگ جهانی اول، صحنه های خشونت و کشتارهای بی هدف و توجیه ناپذیر تا این حد غم انگیزند، زیرا با طبیعت انسانی و طبیعت زندگی همخوانی ندارند.

 به همین دلیل است که این جملات «بونچوک» یا چنین دردی بیان می شوند:

«خیال نکن آدم هایی از آهن ساخته شده اند. همه ی ما از یک ماده درست شده ایم… در دنیا آدمی وجود ندارد که در جنگ نترسد و آدمی نیست که موقع گشتن دیگران  خراشی به روحش نیفتد»

«گریگوری مِلِخوف» نیز هنگامی که در اینجنگ برای نخستین بار دشمنی را می کشد(دشمن،ولی انسان!)، همین درد غیر قابل تحمل را احساس می کند و گویی بخش مهمی از وجودش از دست می رود

گویی باری فراتر از توانش بر دوش می کشید. بیزاری و سردرگمی روحش را درهم می فشرد.”

 او مدتها نمی توانست به خود بیاید. سپس، هنگامی که با عذاب فراوان بر این زخم درونی چیره شد، سخت تر و بی رحم تر شده بود و باز از این رنج می کشید که نمی تواند میان دو مقوله ی متضاد آشتی ایجاد کند، از یک سو، رشادت و شرافت سربازی که با انجام وظیفه در میدان جنگ به دست می آید، و از سوی دیگر، فقدان جبران ناپذیر و بیهوده ی زندگی یک انسانی که والاترین ارزش جهان است. نویسنده با درد می نویسد:

 “قلبش همانند نمکزار بی بارانی سفت و خشن شده بود و همان طور که نمکزار آب را به خود نمی کشد، قلب گریگوری نیز درهای رحم به خود راه نمی داد.

جنگ سرخ ها و سفید ها

مبارزه ی سرخ ها و سفیدها در منطقه ی دن در «دُن آرام» از رخدادهای جنگ جهانی اول هم فاجعه بارتر و پوچ تر است، زیرا اینجا برادر علیه برادر می جنگید، کسانی یکدیگر را می کشتند که زمانی باهم بزرگ شده و با هم دوست بودند… برای چه؟

 برخی برای آن که بنا به روال همیشگی سرزمین خودشان زندگی کنند، عده ای برای آن که نظامی را که به نظر شان عادلانه بود برقرار سازند، دسته ی سوم برای ترقی و افتخارات نظامی، گروهی نیز فقط وظیفه ی سربازی خود را انجام می دادند و از وظیفه ی اصلی انسان در برابر خویش غافل مانده بودند: این که صاف و ساده زندگی کنند.

در «دُن آرام» سرخها و سفیدها به یک اندازه بی رحم و غیرانسانی اند. صحنه های وحشیگری هر دو گروه (نه فقط در میدان جنگ، بلکه در صحنه های کشتن اسیران یا چپاول و خشونت علیه غیرنظامیان بی دفاع) انگار در آینه بازتاب یافته و تفاوتی با هم ندارند. (توجه به این نکته ضروری است که میخاییل شولوخوف بارها وفاداری خود را به ارتش سرخ اعلام کرده بود و حتی برای آنها جنگیده بود) .حق و حقیقت با هیچ یک از طرفین نیست و فاجعه بار و غیرممکن بودن این انتخاب که «با کدام طرف باید بود» در همین نکته نهفته است، انتخابی که سر راه گریگوری ملخوف نیز قرار می گیرد. او هنگام جنگیدن کنار سفیدها در درون احساس می کند از رهبرانی که آنها را به دنبال خود می کِشند بسیار دور است. ولی ماهیت و طبیعت سرخ ها نیز برای او بیگانه است.

منبع: کتاب لازم.کام

انتخاب:امیر تهرانی

کتابهایی که طی سه ماه خواندم و یا دوباره خواندم(7)

کتاب دن آرام نوشته شولوخوف

برنده جایزه نوبل

نظر دیگران(1)

در رمان دن آرام در نگاه نخست همه چیز بسیار ساده و به سبک رئالیستی نسبتاً سنتی نوشته شده است، ولی این سادگی فقط در نگاه نخست است. ماجرای اثر یک دوره ی ده ساله ی آکنده از رویدادهای تاریخی را در بر می گیرد ( ۱۹۲۲ – ۱۹۱۲ ).

 در «دُن آرام» هم از جنگ جهانی اول سخن به میان می آید، هم از انقلاب فوریه ۱۹۱۷، هم از کودتای اکتبر، هم از جنگ داخلی و … 

قهرمانان دن آرام قزاق ها، کشاورزان و جنگجویان ساکن روستایی دورافتاده در استپ های دُن به نام تاتارسکی هستند که در گرداب کشمکش های خونبار برادرکُشی و تحولات عظیم تاریخی ابتدای قرن گرفتار آمده اند

در میان قهرمانان، به نام شخصیت های واقعی تاریخی نیز بر می خوریم: سرکردگان جنبش سفید مانند دِنیکین، کالِدین، کراسنوف، یا کمونیست های سرپرست سازمان های بلشویکی منطقه ی دن مانند ایوان لاگوتین، فیودور پادتیولکوف، میخائیل گریواشلیکوف و غیره. 

ولی قهرمانان اصلی رمان، خانواده های مِلِخوف، آستاخوف، کارشونوف، کاشی ووی، لیستینسکی، خیالی هستند.

مطالب تاریخی و واقعی که با دقت موشکافانه ای نوشته شده، متکی به منابع مستندی است که مستقیما وارد متن شده است. 

کنار این مطالب مستند، شاهد انواع و اقسام ترانه ها، ضرب المثل ها و اصطلاحات، حکایت ها و توصیف دقیق جنبه های مختلف زندگی مردم هستیم که شبیه به یک پژوهش مردم نگارانه است و معیارهای اخلاقی و زیباشناختی روحیات، عواطف و دغدغه های قهرمانان اثر را به خوبی نشان می دهد و به شکلی غیر مستقیم و تلویحی بیانگر ارزیابی نویسنده از جهان گسترده ای است که برای خواننده توصیف می شود؛ ارزیابی همخوان با ارزش های فراگیر انسانی، که با گذشت زمان اصلاح شده است.

درون مایه دن آرام

یکی از سرلوحه های جلد نخست کتاب یک ترانه ی کهن قزاقی است:

 زمین عزیز و باشکوه ما با خیش شخم زده نشده،

زمین عزیز ما با سُم اسب ها شخم خورده،

 زمین عزیز و باشکوه ما با سر قزاق ها کشت شده،

دن آرام ما با بیوه های جوان زینت شده،

پدر ما دن آرام، با یتیمان پرگل شده،

امواج دن آرام با اشکهای پدران و مادران پُر آب شده.و

دقیقاً این واژه ها کلید درک کل اثر و آن ذهنیت عمیقا مردمی نویسنده درباره هستی جهان و بشرند که در اثر بازتاب یافته است.

رازهای دن

همه ی چیزهایی که در متن رمان تداعی کننده ی زندگی دُن هستند، در کمال زیبایی تصویر شده اند: زمینی که عطر علف هایش هوش از سر می رباید و پس از دروِ پاییزه به استراحت می پردازد، اسب هایی که باد بال هایشان را پریشان می کند و آزادانه بر همین زمین می تازند، انسانهایی که بر روی این زمین به کار پیگیر و معمول خود مشغول اند و تشنه ی عشق، و در عشق، خود را به فراموشی می سپارند.

قزاقها

 نویسنده زندگی سنتی و بی غلّ و غش قزاقها، گرفتاری های خانگی، جشن ها، عروسی ها، بازی ها و جست و خیزهای شادمانه ی آنها را با رنگ و لعابی چشم نواز و درخشان به تصویر در می آورد و ریشه های سالم شیوه زندگی آنها، عشق شان به زمین و مهارت شان در کار را ارج می نهد. شولوخوف شاعرانه کار را سرچشمه ی سلامت اخلاقی، زیبایی و فریبندگی انسان قلمداد می کند، به همین علت است که صحنه های کار در دشت و تکاپوهای روزمره ی مردم در رمان این قدر چشمگیر و پویا هستند.

 بااین وجود از همان آغاز رمان، نُت های غم و مصیبت در آن شنیده می شود. قرن بیستم فرا رسیده است و زندگی همپا با آهنگ طبیعت، جای خود را به زندگی دیگری می دهد، ساختار سنتی و پدرسالارانه ی زندگی زیر ضربه های تحولات عظیم تاریخی فرو می ریزد. آیا این ساختار به راستی آرمانی بود؟

 هر چه باشد دقیقا همین قوانین نانوشته این زندگی سنتی بود که انسان را وادار می کرد یک بار برای همیشه تابع روابط مبتنی بر عرف و سنت باشد و فرصتی به او نمی داد تا فردیت شاخص خود را بروز دهد و مسئولیت اعمال خویش را بر عهده بگیرد. همین قوانین بود که گریگوری را وادار کرد با ناتالیا، که به او علاقه نداشت، ازدواج کند و اجازه ی بودن با آکسینیا را از او می گرفت و آکسینیا را نیز به نوبه ی خود وادار می کرد ضرب و شتم و تحقیرهای شوهر نفرت انگیزش را تحمل کند. وهم و خرافه ای که زاده ی ساختار پدرسالارانه و سنت های جمعی بود، فقط این آزادی را به انسان می داد که مانند همه ی اعضای دیگر جمع باشد. به همیندلیل گریگوری، آکسینیا، ناتالیا و سایر قهرمانان رمان که می کوشیدند به روش خود زندگی کنند و کاری نداشته باشند که «مردم چه می گویند»،و  رابطه ی منسجم خود را با جهانی که در آن بزرگ شده بودند، با خویشان و نزدیکان و روستاییان پیرامون از دست می دهند. نظام نوپای روابط اجتماعی گویی این ساختار پدرسالارانه و ارزش های اخلاقی سنتی آن را از درون منفجر کرد. 

افراد از پیروی از الگوهای موجود دست می کشیدند و برای این حق مبارزه می کردند که بتوانند شخصأ سرنوشت خویش را انتخاب کنند. ولی چگونه می توان در جهانی که در آن همه چیز به سرعت در حال تغییر است، راه خود را پیدا کرد؟

منبع: کتاب لازم.کام

امتخاب و تلخیص: امیر تهرانی

دن آرام اثر میخاییل شولوخوف دن آرام اثر میخاییل شولوخوف


کتابهایی که طی سه ماه خواندم و یا دوباره خواندم(6)

 کتاب نوشته ها(یادداشتهای)زیر زمین(2)

نوشته داستایفسکی

نظر دیگران

بار حقارت:

داستایفسکی به بیشترین مساله‌ای که در اینجا اشاره دارد، بارِ حقارتی است که بر دوش می‌کشیم. این بار روی شانه‌هایمان سنگینی می‌کند، و دلمان می‌خواهد هرطور شده روی دیگری آوارش کنیم. و این کارِ هر روزه ماست. 

همیشه از بالادست‌هایمان، تو سری خورده‌ایم، پس سعی داریم که در جایی بدبخت‌تر از خودمان را گیر بیاوریم و به آن تو سری بزنیم. همانطور که وقتی آن زن پیش مرد زیرزمینی برمی‌گردد با این رنج که عظیم است ولی حقیقیست روبرو می‌شود:

آن روز سر ضیافت کسانی که باهاشان قرار داشتم من را تحقیر کردند و رنجاندند. باید رنج و خشمم را سر کسی خالی می‌کردم و از یکی انتقام می‌گرفتم. قرعه افتاد به نام تو. من هم حرصم را سر تو خالی کردم و دستت انداختم. تحقیرم کرده بودند. من هم می‌خواستم یکی را تحقیر کنم. سکه‌ی یک پولم کرده بودند، من هم می‌خواستم قدرتم را نشان یکی بدهم… (کتاب یادداشت‌های زیرزمینی – صفحه ۲۳۶)هرچند که این موجود منزجر زیرزمینی عجیب و بیگانه است. ولی در جامعه کم نیستند انسان‌هایی از جنسِ مردزیرزمینی، که از رنجِ دانستن، به گوشه‌ای از انزوایشان خزیده‌اند، انسان‌هایی که به سببِ اندیشه‌های آگاهانه و طغیانگرشان، اگر زمانی از پیله خود بیرون بیایند و وارد پیاده‌روی اجتماع شوند، قادرند دست به هر کاری بزنند.

همان‌طور که قبلا اشاره کردیم، ضدقهرمانِ داستان، ما را با این پرسش روبه‌رو می‌کند که به‌راستی خوشبختی ارزان بهتر است یا رنج متعالی؟ 

انگار که تمام داستان و تمام پریشانی‌های ذهن مرد زیرزمین در همین جمله خلاصه می‌شود. و گویا که او خودش، با اختیار و با وجود آگاهی از عذاب کشیدن، گزینه دوم را برای سبک زندگی‌اش «انتخاب کرده است».

اگر می‌خواهید فلسفه و اندیشه‌های روانشناختی داستایفسکی را بهتر درک کنید و بدانید که پشتِ هرکدام از رفتارهای عصیان گونه قهرمانان داستایفسکی، چه افکار و دلایلی پنهان است این کتاب عجیب و متفاوت را از او بخوانید.


جملاتی از متن کتاب یادداشت‌های زیرزمینی

آدم‌های مستقل و کارامد برای این فعال به نظر می‌رسند که به واقع احمق هستند و ذهن محدودی دارند. چه طور بگویم؟ آهان! آنها بخاطر عقل محدود، دم دستی‌ترین دلایل را که ممکن است دلایل درجه دوم و سوم باشد، به جای دلایل اصلی می‌گیرند. به این ترتیب خیلی زودتر و آسان‌تر از بقیه قانع می‌شوند و سریع فکر می‌کنند اساس کار را یافته‌اند و به ریشه‌ی مساله رسیده‌اند. (کتاب یادداشت‌های زیرزمینی – صفحه ۶۰)

آدمیزاد انتقام می‌گیرد، چون عدالت را در این می‌بیند. پس دلیل اولیه و اصلی را پیدا کرده، اساس کار را یافته و آن همان عدالت است. در نتجیه از همه جهت خیالش راحت می‌شود و با آرامش انتقامش را می‌گیرد و موفق هم هست، چون باور دارد کاری شرافتمندانه و عادلانه می‌کند. من اما اینجا نه عدالتی می‌بینم، و نه در این کار، نیکی و خیری می‌یابم. و به تبع آن، تنها از روی خباثت است که دست به انتقام می‌زنم. تنها خباثت می‌تواند همه تردیدم را از بین ببرد و بر همه چیز غلبه کند. همین طور است، تنها خباثت می‌تواند در کنار دلیل اصلی بنشیند و ترکیب کاملا موفقی به دست بدهد و آن دلیل اصلی را تکمیل کند، چرا که خباثت خودِ دلیل نیست. اما چه کنم که خباثت هم ندارم. (کتاب یادداشت‌های زیرزمینی – صفحه ۶۱)

بهترین تعریف آدمیزاد این است: موجودی دوپا و نانجیب. (کتاب یادداشت‌های زیرزمینی – صفحه ۸۳)

چه انتظاری می‌توان از انسان داشت؟ این موجودی که چنین خصایص غریبی دارد؟ همه مواهب و نعمتهای زمینی را به پایش بریزید، تا خرخره در سعادت غرقش کنید، هر پنج انگشتتان را هم در عسل فرو کنید و به دهانش بگذارید، چنان از پول بی‌نیازش کنید که دیگر جز خوردن و خوابیدن و تلاش برای ادامه تاریخ پر افتخار بشری کاری نداشته باشد، همین آدم اما از روی حق ناشناسی و فقط برای آزار و اذیت به شما صدمه می‌زند و خصومت می‌ورزد. همین آدم حتی همه آنچه را به او داده‌اید به خطر میاندازد و عمدا بدترین و بیهوده‌ترین هوس را دنبال می‌کند، بدترین دیوانه بازی و ضرر مالی را به بار می‌آورد، آن هم تنها برای اینکه وضعیت مرفه و راحت و معقولش را قربانی فانتزی‌ها و خیالپردازی‌های خویش کند. دقیقا وهم انگیزترین آرزو و پست‌ترین حماقت را می‌خواهد، فقط و فقط برای اینکه به خودش ثابت کند – نکته ضروری و لازمش همین است – آدم هنوز آدم است و نه کلید پیانو که قوانین طبیعت به دست خد آن را بنوازند و حتی تهدیدش کنند تا آخر عمر هدایتش خواهند کرد تا نتواند بیرون از محدوده تقویم و قوانین خواسته‌ای داشته باشد. (کتاب یادداشت‌های زیرزمینی – صفحه ۸۵)

به نظر من دانش و آگاهی بزرگترین بدبختی بشر است، اما خوب می‌دانم که بشر آن را دوست دارد و با هیچ سرگرمی و رضایتمندی دیگری عوضش نمی‌کند. (کتاب یادداشت‌های زیرزمینی – صفحه ۹۱)

می‌دانی لیزا، البته از خودم دارم حرف می‌زنم! اگر از بچگی خانواده‌ای داشتم، آن وقت اینی نبودم که الان داری می‌بینی. بیشتر وقتها به این فکر می‌افتم. آخر خانواده هرقدر هم که بد باشد باز هم پدر و مادرند، غریبه که نیستند و دشمن آدم نمی‌شوند. گیرم سالی، ماهی هم فقط یک بار عشقشان را ابراز کنند. در هر حال می‌دانی آنجا توی خانه‌ی خودت هستی. (کتاب یادداشت‌های زیرزمینی – صفحه ۱۹۱)

از دست عادت کار زیادی بر می‌آید! خدا می‌داند که عادت چه‌ها با آدمی می‌کند. (کتاب یادداشت‌های زیرزمینی – صفحه ۲۰۰)

در عمل می‌دانی دلم واقعا چه می‌خواهد؟ این که تو و امثال تو به درک واصل شوید! من آرامش می‌خواهم. بله، حاضرم کل دنیا را به یک پول سیاه بدهم تا راحتم بگذارند و آرامشم حفظ شود. مثلا اگر قرار باشد دنیا خداب شود، ولی من چایم را بخورم، می‌گویم به درک! بگذار خراب شود، در عوض همیشه بتوانم با آرامش چایم را بخورم. (کتاب یادداشت‌های زیرزمینی – صفحه ته۲۳۷)

منبع : کافه کتاب


با تلخیص 

امیر تهرانی


کتابهایی که طی سه ماه خواندم و یا دوباره خواندم: 4


یادداشت‌های زیرزمین(1)

نوشته: داستایفسکی

نظر دیگران

زیر زمین:

فیودورداستایفسکی کتاب یادداشت‌های زیرزمینی را در سال ۱۸۶۴ منتشر کرد. و این یکی از عجیب‌ترین رمان‌های اوست  که در آن به پیچیده‌ترین جنبه‌های روانشناختی انسان پرداخته است. منتهی با فرمی که از دیگر آثار او فاصله بسیار زیادی دارد.

داستایفسکی  در ابتدای کتاب یادداشت‌های زیرزمینی و پیش از شروع رمانش این‌طور نوشته است:

البته که هم یادداشت‌ها و هم نویسنده‌اش خیالی است. اما آدم‌هایی مثل نویسنده‌ی این یادداشت‌ها، نه تنها در جامعه‌ی ما امکان حضور دارند، بلکه باید باشند تا تجسم شرایطی شوند که همین جامعه، محصول آن است.
سعی کردم روشن‌تر از معمول نماینده‌ی گذشته‌ای را پیش چشم بیاورم که دورانش سپری شده، اما تا زمانِ ما دوام آورده است.
در این بخش، که زیرزمین نام دارد، شخصیت ما خود را معرفی می‌کند و نظراتش را عرضه می‌دارد، گویی می‌خواهد علل یا ضرورت حضورش در جمع را توضیح دهد. در بخشِ بعدی، یادداشت‌های همین آدم درباره‌ی برخی حوادث زندگی‌اش آمده است.


خلاصه کتاب یادداشت‌های زیرزمینی

داستایفسکی در یادداشت‌های زیرزمینی از زبان مردی سخن می‌گوید که بدلیل آگاهیِ زیاد نسبت به سایر مردم عادی، به کنج انزوای زیرزمینش خزیده و گویی مقابل فلاکت روزگار و جهالت مردم مشغول طغیانی منفعلانه است. 

زیرزمین در اینجا نمادی از بریدگی از اجتماع و بیگانگی است.

او نسبت به همه‌چیز، شکایت دارد. خودش را از دیگران جدا می‌داند و در مقابل تمام رفتارهای انسان‌های اطرافش و روشن‌بینی‌ها دروغین طغیان می‌کند. طغیانی منفعلانه که تنها در اعتراض و نوشتنِ یادداشت‌هایش در کنج همان زیرزمین خلاصه می‌شود. او رنج می‌کشد و دلیل رنج کشیدنش را دانستنِ بیش از حد می‌داند. و از همین رو خودش را در بخشی به یک موش تشبیه می‌کند که در میان این مردم به ناچار به گوشه‌ای خزیده و پناه برده است.

همانطور که داستایفسکی پیش از شروع رمان می‌گوید، در بخشِ اول کتاب یعنی زیرزمین، مرد زیرزمین سعی در معرفی خودش به ما دارد. ولی او هرچقدر که بیشتر از خودش می‌گوید ما کمتر او را می‌شناسیم. ما به حرف‌های او اعتماد زیادی نداریم زیرا آنقدر گفته‌هایش پاراروکسی و متناقض است که ما تا آخر نمی‌توانیم هویتِ ثابت و مشخصی را به او نسبت بدهیم.

شاید حتی خودش هم از این هویت مشخص دوری می‌کند. او کیست؟ خودش هم نمی‌داند. زیرا تمام حرف‌هایش ضد و نقیض است. 

برای مثال او لحظه‌ای خود را موجود خبیثی می‌داند، در صورتی که لحظه بعد این موضوع را رد می‌کند و می‌گوید که آزارش به مورچه هم نمیرسد.

 او از طرفی پارانوئید دارد و همینطور شخصی سادومازوخیسمی است. چرا که بعضی اوقات از قصد موجب آزار دیگران می‌شود، و از طرفی سعی دارد خودش را خوار و خفیف نشان دهد، و گویا از اینکه دیگران او را تحقیر کنند لذت می‌برد. انگار که این مورد تحقیر واقع شدن هدف اوست.

 از دیگر خصایص عجیب او این است که از همان ابتدا خود را موجود بیمار و ضعیفی نشان می‌دهد که درد‌های جسمی زیادی دارد ولی حتی از دکتر رفتن هم طفره می‌رود.

خلاصه کلام اینکه او از خودش و موجودیتش بیزار است و این حس را به دست خودش به دیگران هم منتقل می‌کند. او انسان منزجر‌کننده‌ است که گویی خودش این باعث این انزجار است. 


شخصیت شگفت انگیز

داستایفسکی در این کتاب خالق عجیب‌ترین و پیچیده‌ترین شخصیتی است که چون هرانچه در ذهنش هست را به همان شکلِ هرچند وقیح بالا می‌آورد، از خودش موجودی منفور ساخته است. 

بی‌شک هر جنبه از پریشانی‌های مرد زیرزمینی در جلد هر انسان دیگری رخنه کرده است. ولی تنها اوست که به نمایندگی از همه جامعه، آنها را به فریادِ بلند اعلام می‌کند. در واقع او با بیانِ خودش به عنوانِ «من» نمایانگرِ «ما» است. نمایانگر انسان و تمام واقعیت‌هایش.

بار حقارت و انزجاری که انسان‌ها به دوش می‌کشند و برای کم کردنِ این بار، آن را روی شانه دیگری خالی می‌کنند. آیا ما شیفتگانِ قدرت، مشغول کار دیگری هستیم؟ جز اینکه قدرت خراب شده روی سرمان که ما را حقیر کرده، روی سر دیگری آوار کنیم تا بزرگ شویم؟!

انسانی که از زندگی واقعی روی گردانده، اگر او را به آرزویش هم برسانند باز خود را بدبخت می‌پندارد. هدفی ندارد و نمی‌داند کیست. 

او دائما به دنبال رنج است و اگر رنجی را از او کم کنند، او باز رنج دیگری را بر خودش تحمیل می‌کند. و اگر دایره آزادی‌اش را بیشتر کنید، باز با ساختن بهانه‌ای مثل آقابالاسر، دایره اختیاراتش را به دست خودش کوچک‌تر می‌کند.

 انسان با ذهن هزارتوی مرموز و پیچیده‌اش که هیچ وقت نمی‌توان سر از کارش درآورد. گاه از قصد مطابق امیالش پیش نمی‌رود و خواستار عذاب به دستِ خویش است. انسانی که گاه حاضر است از روی اختیار راه اشتباه را پیش بگیرد، در آن راه زجر بکشد، ولی خودش را به خودش ثابت کند و اختیارش را نشان دهد. انسان موجود عجیبی است که گم شده، فردیت ندارد و ترجیح می‌دهد زیر سایه امنِ همان اسم بشریت پنهان بماند.

افکار و اندیشه‌های داستایفسکی در این کتاب از زبان مرد زیرزمینی گفته می‌شوند و گویی در داستان‌های دیگرش از منظر فکر خارج شده و رنگِ عمل به خود می‌گیرند. می‌شود ریشه تمام کارهای قهرمانان داستایفسکی را از لابلای این یادداشت‌ها بیرون کشید. یادداشت‌های مردی پارادوکسالیست که در رنج خود دست و پا می‌زند. ضدقهرمانی که تمام قهرمان‌های داستایفسکی از دل او متولد می‌شوند. و ما را با این پرسش بزرگ تنها می‌گذارد:

کدام بهتر است؟ خوشبختیِ ارزان، یا رنجِ متعالی؟مرد زیرزمینی با مخاطب بر سر بحث‌های فلسفی می‌نشیند و ذهن ما و خودش را درباره مسائل پیرامون آن به چالش می‌کشد. ولی فقط دیوانه‌وار تک‌گویی می‌کند. سوالات فلسفی و چالش‌برانگیز طرح می‌کند، بدونِ اینکه انتظار پاسخی از سمتِ ما که تنها گوش‌هایی مقابل ذهن پریشان او هستیم داشته باشد. او فقط افکارش را روی کاغذ می‌آود و حتی انکار می‌کند که کسی آنها را خواهد خواند. انگار که او با خودش مشغول صحبت و درگیری است و نوشتن بهانه برای تخلیه ذهنِ کلافه شده خودش می باشد.