شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.
شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.

هزار و یک کتاب که باید خواند: کتاب شاهنانه فردوسی: داستان تولد و مرگ سهراب



کتاب شاهنامه 

داستان سهراب(بخش یکم)


فردوسی  داستان  فراز و فرود و تولد و مرگ غم انگیز سهراب را این گونه شرح می دهد:

تولد:

رستم در روزی که غمی در دل داشته  سوار بر اسب بسوی مرز تورلن می رود و وارد نخجیرگاهی می شود. آنگاه که احساس گرسنگی می کند آتشی بر می افروزد و گر خری را شکار نموده و آنرا کباب کرده و نوش جان می کند و سپس به خواب خوش فرو می رود. دانیم که سرباز و سردار اگر در خاک دشمن به خواب روند مورد هجوم قرار می گیرند. و وقتی که رستم در خواب خوش بود تنی چند از سواران ترک رسیده و رخش او را برداشته و به شهر می برند:

ز گفتار دهقان یکی داستان

بپیوندم از گفتهٔ باستان

ز موبد برین گونه برداشت یاد

که رستم یکی روز از بامداد

غمی بد دلش ساز نخچیر کرد

کمر بست و ترکش پر از تیر کرد

سوی مرز توران چو بنهاد روی

جو شیر دژاگاه نخچیر جوی

چو نزدیکی مرز توران رسید

بیابان سراسر پر از گور دید

برافروخت چون گل رخ تاج‌بخش

بخندید وز جای برکند رخش

به تیر و کمان و به گرز و کمند

بیفگند بر دشت نخچیر چند

ز خاشاک وز خار و شاخ درخت

یکی آتشی برفروزید سخت

چو آتش پراگنده شد پیلتن

درختی بجست از در بابزن

یکی نره گوری بزد بر درخت

که در چنگ او پر مرغی نسخت

چو بریان شد از هم بکند و بخورد

ز مغز استخوانش برآورد گرد

بخفت و برآسود از روزگار

چمان و چران رخش در مرغزار

سواران ترکان تنی هفت و هشت

بران دشت نخچیر گه برگذشت

یکی اسپ دیدند در مرغزار

بگشتند گرد لب جویبار

چو بر دشت مر رخش را یافتند

سوی بند کردنش بشتافتند


چون رستم از خواب بیدار می شود رخش را نمی یابد و به خود نهیب می زند که اکنون می بایست بدون رخش و پیاده ره بسپارد و این بر او گران می آید:

گرفتند و بردند پویان به شهر

همی هر یک از رخش جستند بهر

چو بیدار شد رستم از خواب خوش

به کار امدش بارهٔ دستکش

بدان مرغزار اندرون بنگرید

ز هر سو همی بارگی را ندید

غمی گشت چون بارگی را نیافت

سراسیمه سوی سمنگان شتافت

همی گفت کاکنون پیاده‌دوان

کجا پویم از ننگ تیره‌روان


او در ذهن خود پرسشهایی مطرح می کند از جمله ان که : خواهند گفت:  این چگونه رستم تهمتن است که رخش او را دزدیده و با خود می برند؟


چه گویند گردان که اسپش که برد

تهمتن بدین سان بخفت و بمرد

کنون رفت باید به بیچارگی

سپردن به غم دل بیکبارگی

کنون بست باید سلیح و کمر

به جایی نشانش بیابم مگر

همی رفت زین سان پر اندوه و رنج

تن اندر عنا و دل اندر شکنج


امیر تهرانی ادامه دارد

هزار و یک کتاب که باید خواند : کتاب نیرنگستان نوشته صادق هدایت: باورهای عامیانه در مورد معالجه و علت بیماریها


هزار و یک کتاب که باید خواند

کتاب نیرنگستان نوشته صادق هدایت

باورهای عامیانه در مورد معالجه و علت بیماریها

جغدی در ون شکم و معالجه گرسنگی مداوم

مرض جوع(کرسنگی مداوم) - کسیکه مرض جوع دارد یک جغد در شکمش است که هر چه میخورد خوراک آن جغد میشود و بناخوش وصلت نمیدهد. برای معالجه آن باید چند روز به شخص ناخوش گرسنگی داد، بعد دستها و پاهای او را محکم بست آنوقت خوراکهای خوشبو و خوشمزه در اطاق او گذاشت تا آن جغد بوی آنها را بشنود و از شکم ناخوش بیرون بیاید و ناخوش معالجه بشود.

پیاز و پشت بام همسایه

هر گاه کسی دچار سرماخوردگی و زکام شود برای رفع آن باید پیاز را گاز زده روی بام همسایه بیندازد و یا از کسی بشوخی بپرسد: «بز از کوه بهتر بالا میرود یا دزد؟» طرف خواه بگوید بز یا دزد در جواب میگوید: «زکامم را بدزد.»

هپول هپال معالجه جوش چشم

برای جوش گوشه چشم صبح زود بکنار آب رفته اشعار ذیل را بخواند:

 سنده سلامت میکنمخودم و غلامت میکنم 
 اگر چشمم و خوب نکنیهپول هپالت میکنم
 

خشت چهارشنبه سوری و ارسال درد  وبلا به صحرا

برای ناخوش شب چهار شنبه یک خشت را آورده چهار گوشه آن نه شمع یا فتیله روغن زده روشن میکنند و بعد یک پول سیاه کمی زغال اسفند و ادویه روی آن میگذارند. بعد آنرا میبرند سر چهار راه میگذارند ولی کسیکه حامل آنست نباید برگردد و پشت سرشرا نگاه بکند.

شمع و ارسال درد  وبلا به صحرا

شمع و زغفران بالای سر ناخوش روشن میکنند بعد به پشت ناخوش میزنند و میگویند: «درد و بلات برود تو صحرا، برود تو دریا.»

برای رفع چشم زخم

 ناخوش را از دروازه شهر بیرون میبرند.

هرچه دوا بدهند قاطی کرده به مریض می دهند

در جندق هرگاه کسی ناخوش سخت بشود یکنفر زن لباس سفید میپوشد و یکدانه چشمچین (کارد مخصوص) بیک دست می‌گیرد و زنبیلی بدست دیگر. اگر ناخوش مرد باشد کلاه او را بسرش میگذارد و اگر زن باشد لباسش را میپوشد و در خانه مردم میرود. هرچه از دوا و خوراکی که به او بدهند آنها را میجوشاند و بناخوش میدهد و اگر پارچه بدهند لباس چهل تکه درست میکند و تن بچه ناخوش میکند.

داروی تب نوبه 

کسیکه گرفتار نوبه سبک (یعنی که سه روز یک روز تب کند) شده باشد زنی شوهردار سه خانه را در نظر می‌گیرد که مرد آن خانه یک زنش مرده باشد یکی را طلاق داده باشد و یکی هم در خانه‌اش باشد نزدیک غروب آن زن میرود در آن خانه بطوریکه شناخته نشود و می‌گوید: زن مرده و زن طلاق و زن در خانه نوبه سبکی بگو چیش درمانه؟ آن مرد بی‌اراده چیزی می‌گوید هر چه را بگوید صبح که شد آن زن میرود و همان چیزی را که آن مرد گفته می گیرد و به ناخوش میدهد.

ادامه دارد

امیر تهرانی

ح.ف

هزار و یک کتاب که باید خواند از کتاب حرفهای همسایه نوشته نیمایوشیج: آسان ولی مشکل؟


از کتاب حرفهای همسایه

نوشته نیمایوشیج

عزیزم!

همسایه میگوید «شعر نباید شنونده را در فهمیدن معنیی آن، معطل کند». یقین کنید دوست عزیز من،قدیمترین حرفی که من در زندگانیی شاعری خود شنیدهام، این است. مثل اینکه در گهواره زیر گوشمن تلقین میشد.
یکی از شعرای فرانسه، که درست در نظرم نیست (و شاید بوالو در آر پوئهتیک) میگوید: "آسان،مشکل". یعنی آسان فهمیده شود، ولی ساختن این آسان، مشکل باشد. یعنی هرکس نتواند. اگر شما "باخون" گورکی را خوانده باشید، میدانید مقصود از "آسان، مشکل" چه چیز خواهد بود. اما این هنریست. در پیش قدما من نمیتوانم این را هنر بدانم. سراسر اشعار بدوی در تاریخ ادبیات دنیا همین حال را دارد. آثار دورههای رئالیستی (شعرهای خالی از عمق و خیال و حس دقیق) سراسر آسان فهمیده
میشوند. اما از من چیزی را که باید بشنوید – مشکلآسان - یعنی مشکل فهمیده شود و آسان گفته شده باشد. شعر و موسیقی و نقاشی در دوره ی ما به این مرحله ی باریک و عمیق رسیده اند. پابه پای همه چیز،همه چیز تکامل پیدا کرد. نمیتوان منکر بود، امروز شعر آسان، شعر هومر، فردوسی و بوستان سعدیست.
دیروز شعر مشکل بود. اساس شعر هندی در ادبیات ما نمونه ی آن اشکال است یعنی شعر مرحله ای از تکامل خود را پیمود. امروز شعر، و فرق ندارد هنر، برای خواص است (در مرحلهی اعلای خود) این قسم هنر مشکل است. پیش از انس و عادت به طرز کار، برای عموم مردم و برای کسانی تنبل که نمیخواهند به خود زحمت فعالیت دماغی بدهند، فهم این قبیل اشعار مشکل است. اما فهم این نکته آسان است که تکامل ذوق و فکر انسانی را، احمقانه است انکار کردن. این بود آنچه من در این خصوص میدانستم. شعر امروز از حیث عمق و موشکافی معتبر شده است.
مع الوصف، اگر شما برای عوام کاری بکنید که این هنر را انکار نمیکنند و به جای خود ارزشی دارد، اما اگر منکر این مرحله ی عالی باشید به فکر و ذوق شما کسی ارزش نمیدهد.
فقط چیزی هم که میتوانستم بر موضوع این نامه علاوه کنم این نکته ی اخیر است. والسلام علی من اتبع الهدی. راه راست را ذوق شما به شما میفهماند. هیچ کاری برخلاف آن نکنید - ولو غلط - زیرااین غلط، طبیعیست.

آذر 13

انتخاب

امیر تهرانی

ح.ف

هزار و یک کتاب که باید خواند : سیری در دیوان شمس مولوی : وقتی گاوها خدایی کنند!


هزار و یک کتاب که باید خواند

سیری در دیوان مولوی

دیوان شمس 

وقتی گاوها خدایی کنند!

مولوی بعنوان یکی از فهیم ترین شاعران زبان پارسی است که بطور دقیق در د جوامع بشری را فهمیده است. او  از این که نا هوشمندان معلم بشر شوند نگران است ...چرا که در چنین زمانهاست که ناگهان گاو ان ادعا می کنند که خدا شده اند...


ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا

ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا

از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد

یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا

ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت

گاوی خدایی می‌کند از سینه سینا بیا

رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم

در گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا بیا

چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت

زان طره‌ای اندرهمت ای سر ارسلنا بیا

خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق

ای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیا

ای جان تو و جان‌ها چو تن بی‌جان چه ارزد خود بدن

دل داده‌ام دیر است من تا جان دهم جانا بیا

تا برده‌ای دل را گرو شد کشت جانم در درو

اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیا

ای تو دوا و چاره‌ام نور دل صدپاره‌ام

اندر دل بیچاره‌ام چون غیر تو شد لا بیا

نشناختم قدر تو من تا چرخ می‌گوید ز فن

دی بر دلش تیری بزن دی بر سرش خارا بیا

ای قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمت

کس نیست شاها محرمت در قرب او ادنی بیا

ای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا

ای آب و ای آتش بیا ای در و ای دریا بیا

مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین

تبریز چون عرش مکین از مسجد اقصی بیا

کتاب ۱۱ دقیقه نوشته: پائلو کوییلو فصل هشتم اگر دخترک ناپدید می شد...کردها از کجا آمده اند...زندگی در شهر ژنو چگونه است؟


کتاب ۱۱ دقیقه نوشته پائلو کوییلو

فصل هشتم

اگر دخترک ناپدید می شد...

اگر فردا دختر ک ناپدید می شد حتی پلیس هم‌نمی فهمیداینگونه بود که این اتفاق افتاد. به همین آسانی. او در شهری غریبـی بـود کـهکسی او را نمی شناخت،

 اما امروز در آن حس آزادی عجیبی می کرد. جایی کـه لازم نبود خودش را به هر کسی توضیح دهد. او تصمیم گرفت برای اولین بار دراین چندین سال تمام روز را به تفکر در مورد خودش اختصاص دهد. تا به امروزاو همیشه ذهنش را مشغول این می کرد که مـردم دیگرچـه فکـر مـی کننـد:مادرش، دوستان مدرسه اش، پدرش، آدم هـای آژانـس مـد، معلـم فرانـسه،خدمتکار، کتابدار، غریبه در خیابان. در حقیقت هیچ کس به هیچ چیز فکـر نمـیکرد، نه لا اقل در مورد ماریا، یک غریبه ی فقیر، که اگر فـردا هـم ناپدیـد شـودحتی پلیس هم متوجه نخواهد شد.

کردها از کجا امده اند؟
او زودتر از هر روز بیـرون رفـت، در کـافی شـاپ همیـشگی صـبحانه خـورد، دوردریاچه قدم زد و در آنجا به دیدن نمایشی که توسط پناهنده ها برگذار می شدپرداخت. یک زن که با یک سگ کوچک مشغول قدم زدن بود بـه ماریـا گفـتکه آنها کرد هستند، و ماریا به جای آن که تظاهر کنـد جـواب را مـی دانـد تـاثابت کند باهوش تر از آن است که مردم فکر می کنند، پرسید:"کردها از کجا آمده اند؟"

زن نمی دانست، چیزی که ماریا را سورپرایز کـرد. جهـان مثـل ایـن مـی مانـد:مردم جوری حرف می زنند که همه چیز را می دانند، اما اگر جرات کنی که یـک سوال بپرسی، آنها هیچ چیز نمی دانند. او به یک کافی نت رفت و فهمید کـه کردها از کردستان آمده اند... او دوباره به دریاچه برگشت و دنبـال زن و سـگش گـشت، اما آنها رفته بودند. احتمالا چون سگ بعد از نیم ساعت نگـاه کـردن بـه آن آدم ها با پرچم و روسری و موسیقی و دادهای عجیب خسته شده بود.

" من حقیقتا شبیه آن زن هستم. یا حداقل شبیه او بودم. کـسی کـه تظـاهرمی کرد همه چیز را می داند، در سکوت خود پنهان شده بودم، تا وقتی که مردعرب مرا عصبانی کرد و من جرات آن را پیدا کردم که به او بگویم تنهـا چیـزی که می دانم تفاوت بین دو نوشابه بود. آیا او شوکه شده بود؟ آیـا او نظـرشدر مورد من عوض شد؟ البته که نه. او باید در برابر صداقت مـن متحیـر شـده باشد. هر وقت سعی کرده ام که از آنچـه هـستم بـاهوش تـر بـه نظـر برسـم بازنده بودم.خوب، کافی است. او به آژانس مد فکر کرد. آیا آنها مـی دانـستند مـرد عـرب واقعـا چـه مـی خواهد یا آنها واقعا فکر می کردند او می خواهد برای ماریا در کـشورش کـار پیدا کند؟

یک روز در شهر ژنو  سوئیس چگونه  می گذرد؟
واقعیت هر چیزی که بود، ماریا در آن صبح خاکستری در ژنـو احـساس تنهـاییکمتری کرد، با دمایی نزدیک به صفر و نمایش کردها، واگـن هـا کـه بـرای هـرتوقف سر وقت می رسیدند، مغازه هایی که جواهراتشان را دوبـاره در ویتـرینبه نمایش می گذاشتند، بانک ها باز می شدند، گداهایی که خوابیـده بودنـد وسوییسی هایی که به سر کار می رفتند.

او کم تر احساس تنهایی می کرد چونکنارش زنی نشسته بود که احتمالا به چشم رهگذرها نمی آمـد. ماریـا قـبلن حواسش به او نبود اما او کنارش نشسته بود.به نصیحت زن نامرئی گوش نداد

ماریا به زن نامرئی کنارش لبخند زد. زن که شبیه مریم مقـدس ، مـادر مـسیح بود به او لبخند زد و به او گفت: مواظب باش همه چیز آنقدر که تو فکـر مـی کنی ساده نیست. ماریا نصیحت او را نادیـده گرفـت و بـه او گفـت کـه او اوبزرگ شده و مسئول تصمیم های خودش است، و نتوانست باور کند کـه یـک توطئه دنیوی برخلاف او انجام شده باشد. 

ادامه دارد...

امیر تهرانی

ح.ف