کتاب از رنجی که می بر یم
نوشته جلال آل احمد
درهٔ خزان زده(۱): در باره معدن زیر آب و حوادث آن
سه بعدازظهر، سوت تعطیل کار معدن، مثل همه روز، در هوای سرد و مهآلود درههای زیراب پیچید. در همه جا نفوذ کرد: لابلای شاخههای درختهایی که برگ ریخته بودند و در زیر شیروانیهای آهنی و یا تختهکوبی که در طول درههای معدن بچشم میآمدند؛ و در زیر سقف تونلهای دراز و تاریکی که حیات یکعده انسان را بصورت گرد تیرهٔ زغال در میآوردند و دوباره به خورد خود آنها میدادند.
همه دست از کار کشیدند. و با قیافههایی ناشناس، و از گرد زغال پوشیده، که در میان آنها فقط سفیدی چشمها و، اگر هم کسی حوصله داشت لبخندی بزند، زردی دندانها، پیدا بود؛ چراغهای معدن خود را بدست گرفتند و با کولوارهای که داشتند، بسمت خانههای خود، از زیر درختها و از فراز چالههای پر از آب، میگذشتند.
سکوت آن اطراف را، پرش یک کلاغ سرسخت و پرطاقت هم بر هم نمیزد. همه آرام و بیصدا، همچون مشایعت کنندگانی که از گورستان برمیگردند، ساکت و بیصدا بطرف خانههای خود برمیگشتند.
در ایستگاه زیراب، از نوک بارانداز بزرگی که در پای آن واگنهای باری قطار را از زغال چاهها و کورهها و تونلهای درههای زیراب بار میکنند سیم نقالهای جدا شده، میان دره فرو میرود و از فراز جنگلها میگذرد و در تاریکی مهآلود ته دره گم میشود. در پای سیم نقاله جادهای بطرف تونلهای معدن و خانههای کارگران میرود؛ جادهای که در زیر درختهای جنگل مخفی میشود و باز بیرون میآید.
دره در انتهای خود تقسیم میشود و از چندسوی دیگر در سینهٔ کوه فرو میرود. در روی دامنهٔ این درهها است که خانههای کارگران، متفرق یا پهلوی هم، جدا جدا و یا دسته دسته، از لای درختها پیداست. و روی پیشانی تپهای که مقابل درهٔ اصلی قرار گرفته است، در یک محوطهٔ وسیع و بیدرخت، عمارت «۹ دستگاه»، ساختمان اصلی معدن زیراب، توجه را به خود جلب میکند.
سیم نقاله در امتداد همهٔ این درهها و از فراز درختهای سرکش آن، همچون ماری که بسوی طعمهٔ خود خیز برداشته باشد، میدود و در ساعتهای کار، صدای خراش دار واگونهای کوچک پر از زغال، که همچون یک عنکبوت سمج، خود را به این تارهای آهنین چسباندهاند و روی آن میلغزند و سرازیر میشوند، هوای دره را پر کرده است.
رئیس معدن هم دست از کار کشید. لباس کار خود را در آورد؛ پالتو را بدوش افکند و بطرف خانهٔ خود سرازیر شد. خانهٔ او طرف مقابل دره، کمی بالاتر از نقطهای که اطاق کارش قرارداشت، واقع شده بود. و او تا خود را به آنجا برساند درست نیم ساعت طول میکشید.
درهٔ خزان زده
سه بعدازظهر، سوت تعطیل کار معدن، مثل همه روز، در هوای سرد و مهآلود درههای زیراب پیچید. در همه جا نفوذ کرد: لابلای شاخههای درختهایی که برگ ریخته بودند و در زیر شیروانیهای آهنی و یا تختهکوبی که در طول درههای معدن بچشم میآمدند؛ و در زیر سقف تونلهای دراز و تاریکی که حیات یکعده انسان را بصورت گرد تیرهٔ زغال در میآوردند و دوباره به خورد خود آنها میدادند.
همه دست از کار کشیدند. و با قیافههایی ناشناس، و از گرد زغال پوشیده، که در میان آنها فقط سفیدی چشمها و، اگر هم کسی حوصله داشت لبخندی بزند، زردی دندانها، پیدا بود؛ چراغهای معدن خود را بدست گرفتند و با کولوارهای که داشتند، بسمت خانههای خود، از زیر درختها و از فراز چالههای پر از آب، میگذشتند.
سکوت آن اطراف را، پرش یک کلاغ سرسخت و پرطاقت هم بر هم نمیزد. همه آرام و بیصدا، همچون مشایعت کنندگانی که از گورستان برمیگردند، ساکت و بیصدا بطرف خانههای خود برمیگشتند.
در ایستگاه زیراب، از نوک بارانداز بزرگی که در پای آن واگنهای باری قطار را از زغال چاهها و کورهها و تونلهای درههای زیراب بار میکنند سیم نقالهای جدا شده، میان دره فرو میرود و از فراز جنگلها میگذرد و در تاریکی مهآلود ته دره گم میشود. در پای سیم نقاله جادهای بطرف تونلهای معدن و خانههای کارگران میرود؛ جادهای که در زیر درختهای جنگل مخفی میشود و باز بیرون میآید.
دره در انتهای خود تقسیم میشود و از چندسوی دیگر در سینهٔ کوه فرو میرود. در روی دامنهٔ این درهها است که خانههای کارگران، متفرق یا پهلوی هم، جدا جدا و یا دسته دسته، از لای درختها پیداست. و روی پیشانی تپهای که مقابل درهٔ اصلی قرار گرفته است، در یک محوطهٔ وسیع و بیدرخت، عمارت «۹ دستگاه»، ساختمان اصلی معدن زیراب، توجه را به خود جلب میکند.
سیم نقاله در امتداد همهٔ این درهها و از فراز درختهای سرکش آن، همچون ماری که بسوی طعمهٔ خود خیز برداشته باشد، میدود و در ساعتهای کار، صدای خراش دار واگونهای کوچک پر از زغال، که همچون یک عنکبوت سمج، خود را به این تارهای آهنین چسباندهاند و روی آن میلغزند و سرازیر میشوند، هوای دره را پر کرده است.
رئیس معدن هم دست از کار کشید. لباس کار خود را در آورد؛ پالتو را بدوش افکند و بطرف خانهٔ خود سرازیر شد. خانهٔ او طرف مقابل دره، کمی بالاتر از نقطهای که اطاق کارش قرارداشت، واقع شده بود. و او تا خود را به آنجا برساند درست نیم ساعت طول میکشید.
صدای رگبار مسلسل
به سینه کش مقابل دره که رسید هنوز چند قدمی بالا نرفته بود که صدای یک رگبار مسلسل در دره طنین انداخت؛ و او متوحش شد و در میان اضطرابی که یکباره سراپای او را گرفت، ایستاد. اطراف خود را نگاه کرد ولی از آن ته دره جایی پیدا نبود.
سربالایی دره را بسرعت دوید و نفس نفس زنان خود را به تلفن اطاق خود رساند. بهداری سعدن را که روی دامنهٔ دیگر دره، مقابل عمارت ۹ دستگاه قرار داشت، گرفت و با عجله و وحشت پرسید:
—الو... الو... این چی بود؟ .... کی با خودش مسلسل تو معدن آورده؟... ها؟!...
و از تعجب خشکش زد. گوشی از دستش رها شد. و در فکر فرو رفت. یک صدای ناشناس، خیلی کوتاه و مختصر به او جواب داده بود:
— به توچه!
بسرعت دست و روی خود را شست. رگبار مسلسل هنوز بگوش میرسید. ماشین سواری معدن را با تلفن خواست. دکمههای پالتوی خود را داشت میبست که تلفن صدا کرد. گوشی تلفن را برداشت:
—.... بله....من خودمم.... رئیس معدن.... کارگر مسلح؟ .... کجا دیده شده؟ غیر ممکنه.... این رگبار مسلسل بود نه تکتیر.... این چه وضع حرف زدنه؟ .... من رئیس معدنم.... سینه کش مقابل دره که رسید هنوز چند قدمی بالا نرفته بود که صدای یک رگبار مسلسل در دره طنین انداخت؛ و او متوحش شد و در میان اضطرابی که یکباره سراپای او را گرفت، ایستاد. اطراف خود را نگاه کرد ولی از آن ته دره جایی پیدا نبود. سربالایی دره را بسرعت دوید و نفس نفس زنان خود را به تلفن اطاق خود رساند. بهداری سعدن را که روی دامنهٔ دیگر دره، مقابل عمارت ۹ دستگاه قرار داشت، گرفت و با عجله و وحشت پرسید:
—الو... الو... این چی بود؟ .... کی با خودش مسلسل تو معدن آورده؟... ها؟!...
و از تعجب خشکش زد. گوشی از دستش رها شد. و در فکر فرو رفت. یک صدای ناشناس، خیلی کوتاه و مختصر به او جواب داده بود:
— به توچه!
بسرعت دست و روی خود را شست. رگبار مسلسل هنوز بگوش میرسید. ماشین سواری معدن را با تلفن خواست. دکمههای پالتوی خود را داشت میبست که تلفن صدا کرد. گوشی تلفن را برداشت:
—.... بله....من خودمم.... رئیس معدن.... کارگر مسلح؟ .... کجا دیده شده؟ غیر ممکنه.... این رگبار مسلسل بود نه تکتیر.... این چه وضع حرف زدنه؟ .... من رئیس معدنم....
ادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف
ادامه از نوشتار پیشین
شگفتیهای کتاب مثنوی مولوی(بخش چهارم)
داستان حادثه در حمام زنانه(بخش چهارم)
دلاک قلابی در درون خود سخت به خدا التماس کرد ، به گونه ای که تصور کرد خطر از سر او گذشته است. اما ناگهان فریاد زدند :" همه را گشتیم و انگشتر پیش اینان نبود. نصوح اکنون نوبت توست که لباس از تن در آوری!"
در نیمه های شنیدن این کلمات ، نصوح آنچنان نا امید و دل شکسته شد که بنیان وجودش فروریخت و کشتی هستی اش در هم شکسته شده و بی هوش بر زمین افتاد:
در میان یارب و یارب بد او بانگ آمد از میان جست و جو
جمله را جستیم پیش آی ای نصوح گشت بیهوش آن زمان پرید روح
همچو دیوار شکسته در فتاد هوش و عقلش رفت شد او چون جماد
چونک هوشش رفت از تن بیامان سر او با حق بپیوست آن زمان
چون تهی گشت و وجود او نماند باز جانش را خدا در پیش خواند
چون شکست آن کشتی او بیمراد در کنار رحمت دریا فتاد
جان به حق پیوست چون بیهوش شد موج رحمت آن زمان در جوش شد
چون که جانش وا رهید از ننگ تن رفت شادان پیش اصل خویشتن
جان چو باز و تن مرورا کندهای پای بسته پر شکسته بندهای
چونک هوشش رفت و پایش بر گشاد میپرد آن باز سوی کیقباد
چونک دریاهای رحمت جوش کرد سنگها هم آب حیوان نوش کرد
ذرهٔ لاغر شگرف و زفت شد فرش خاکی اطلس و زربفت شد
مردهٔ صدساله بیرون شد ز گور دیو ملعون شد به خوبی رشک حور
این همه روی زمین سرسبز شد چوب خشک اشکوفه کرد و نغز شد
گرگ با بره حریف می شده ناامیدان خوشرگ و خوش پی شده
در همان بی هوشیها ناگهان کلمات دیگری به گوش بیهوش نصوح رسید:" لازم نیست لباست را در آوری! انگشتر را یافتیم."
گویا خداوند معجزه ای کرده بود....انگشتری لای دیوار بود.
ادامه دارد
ادامه از نوشتار پیشین
شگفتیها و عجایب کتاب مثنوی مولوی: حادثه در حمام زنانه و سرنوشت دلاک قلابی
در نو شتار پیشین گفته شد که دلاک قلابی حمام زنانه که مرد بود و نه از جنس زنان در حادثه ای در حمام گیر افتاد . بدین صورت که انگشتر دختر شاه که در حمام بود و نصوح یعنی همان دلاک قلابی او را می شست دچار ترس و وحشت بی سابقه شد. چون دستور داده شد هر کس در حمام هست بر هنه شود. البته ابتدا دلاک قلابی را معاف داشتند ولی او می ترسید که اگر انگشتر در نزد حاصران در حمام نباشد از او هم خواهند خواست که برهنه شود:
بانگ آمد که همه عریان شوید هر که هستید ار عجوز و گر نوید
یک به یک را حاجبه جستن گرفت تا پدید آید گهردانهٔ شگفت
آن نصوح از ترس شد در خلوتی روی زرد و لب کبود از خشیتی
نصوح یا فتوح و یا همان دلاک قلابی با شنیدن دستور برهنگی در درون با خدا چنان سر گرم مناجات شد که دل سنگ آب می شد:
پیش چشم خویش او میدید مرگ رفت و میلرزید او مانند برگ
گفت یارب بارها برگشتهام توبهها و عهدها بشکستهام
کردهام آنها که از من میسزید تا چنین سیل سیاهی در رسید
نوبت جستن اگر در من رسد وه که جان من چه سختیها کشد
در جگر افتادهاستم صد شرر در مناجاتم ببین بوی جگر
این چنین اندوه کافر را مباد دامن رحمت گرفتم داد داد
کاشکی مادر نزادی مر مرا یا مرا شیری بخوردی در چرا
ولی خوشبختانه این بار توبه واقعی کرده و می دانست که به خدا چگونه پناه ببرد:
ای خدا آن کن که از تو میسزد که ز هر سوراخ مارم میگزد
جان سنگین دارم و دل آهنین ورنه خون گشتی درین رنج و حنین
وقت تنگ آمد مرا و یک نفس پادشاهی کن مرا فریاد رس
گر مرا این بار ستاری کنی توبه کردم من ز هر ناکردنی
توبهام بپذیر این بار دگر تا ببندم بهر توبه صد کمر
من اگر این بار تقصیری کنم پس دگر مشنو دعا و گفتنم
مولوی گزارش می دهد که نصوح آنچنان حقیقی به عرش آویخته بود و ضجه میزد که در و دیوار حمام نیز با ناله های او خدا خدا می کردند:
این همی زارید و صد قطره روان که در افتادم به جلاد و عوان
تا نمیرد هیچ افرنگی چنین هیچ ملحد را مبادا این حنین
نوحهها کرد او بر جان خویش روی عزرائیل دیده پیش پیش
ای خدا و ای خدا چندان بگفت که آن در و دیوار با او گشت جفت
امیر تهرانی
ح.ف
ادامه دارد...
ادامه از نوشتار پیشین
شگفتیها و عجایب کتاب مثنوی مولوی(۲)- حادثه در حمام زنانه(۲)
در نوشتار پیشین گفته شد که مولوی داستان مردی بنام فتوح را شرح داده که صورت و صدای زنانه داشت و با لباس مبدل در حمام زنانه دلاکی می کرد و هواهای نفسانی درون را با دست کشیدن بر پیک زنان را جامه عمل می پوشانید.
توبه هایش بجایی نرسید تا این که به مرد صاحبدلی رسید و در خواست دعا کرد و او گفت: بزودی توبه ات می دهند! والبته توبه اش دادند ، اما چه توبه ای؟ گوشت بدنش را ظرف یک ساعت با اضطراب ۱۰۰ در صدی آب کردندو دود جگرش بقول مولوی از ترس بلندشد. چون دست ب قضا او دلاک دختر فرمانروا هم بود. در روزی که دختر فرمانروا به حمام آمده بود و فتوح به شستن و دلاکی بدن او مشغول بود ناگهان بانگ بلند شد که انگشتر قیمتی شاهزاده خانم گم شده است. بلافاصله در حمام را بستند و گفتند با ستثنای فتوح همه برهنه شوند! و اکنون بقیه داستان:
آن دعا از هفت گردون در گذشت
کار آن مسکین به آخر خوب گشت
کآن دعای شیخ نه چون هر دعاست
فانی است و گفت او گفت خداست
چون خدا از خود سؤال و کد کند
پس دعای خویش را چون رد کند
یک سبب انگیخت صنع ذوالجلال
که رهانیدش ز نفرین و وبال
اندر آن حمام پر میکرد طشت
گوهری از دختر شه یاوه گشت
گوهری از حلقههای گوش او
یاوه گشت و هر زنی در جست و جو
پس در حمام را بستند سخت
تا بجویند اولش در پیچ رخت
رختها جستند و آن پیدا نشد
دزد گوهر نیز هم رسوا نشد
پس به جد جستن گرفتند از گزاف
در دهان و گوش و اندر هر شکاف
در شکاف تحت و فوق و هر طرف
جست و جو کردند دری خوش صدف
بانگ آمد که همه عریان شوید
هر که هستید ار عجوز و گر نوید
یک به یک را حاجبه جستن گرفت
تا پدید آید گهردانهٔ شگفت
آن نصوح از ترس شد در خلوتی
روی زرد و لب کبود از خشیتی
پیش چشم خویش او میدید مرگ
رفت و میلرزید او مانند برگ
گفت یارب بارها برگشتهام
توبهها و عهدها بشکستهام
کردهام آنها که از من میسزید
تا چنین سیل سیاهی در رسید
نوبت جستن اگر در من رسد
وه که جان من چه سختیها کشد
در جگر افتادهاستم صد شرر
در مناجاتم ببین بوی جگر
امیر تهرانی
ح.ف
ادامه دارد...
ادامه از نوشتار پیشین
کتاب نیرنگستان نوشته صادق هدایت: گوناگون: بچه
باورها در مورد نوزاد
پول و کفش نوزاد
بچه که تازه بدنیا میآید در هنگام گرفتن ناخنهای او یا باید پول در کفش بگذارند که متمول بشود و یا قلم بدستش بدهند که صاحب قلم گردد.
زن حامله و جنازه
اگر زن آبستن مرده به بیند چشم بچهاش شور میشود.
زن حامله و جن
اگر زن آبستن را در موقع وضع حمل تا ده روز تنها بگذارند جن زده یا دعائی میشود.
اگر دارو نشد حتما کار جن است
اگر بچه ناخوش بشود و بهیچ داروئی معالجه نشود آنوقت تشخیص میدهند که بچه جن زده یا دعائی است و باید او را پیش دعا نویس برند تا برایش عزایم بخواند.
دیر خارج بشوی بیمار می شوی
هر گاه زنی که وضع حمل کرده داخل حمام شود و زن زاج دیگری نیز در همان موقع داخل حمام شود هر کدام دیرتر از حمام خارج شوند خود و بچهاش ناخوش خواهند شد مگر اینکه او هم همان زن را در موقع دیگر غافل گیر کرده از او زود تر از حمام خارج شود.
ارتباط شیر مادر و جای کثیف
شیر زن بچه دار را اگر در جای کثیف بریزند شیرش خشک میشود. پس باید آنرا در آب روان و یا در گوشهٔ سایه که آفتاب نمیگیرد بریزند.
ناف مستقیما به سوراخ موش برود!
ناف بچهٔ تازه بدنیا آمده را در سوراخ موش بگذارند آن بچه موذی خواهد شد.
بر ای حفظ بچه
اگر کسی بخواهد بچهاش پا بگیرد و نمیرد یکدست جامه از بچه زنی که چندین بچه زائیده و هیچیک نمردهاند بگیرد و به بچهاش بپوشاند آن کودک بزرگ میشود و نمیمیرد.
خرده نان و بچه
اگر کسی خرده های نان میان کوچه را جمع کند بچهاش نمیمیرد.
بچه و طاقچه
اگر بچه را در طاقچه بگذارند عمرش کوتاه میشود و با لاجون و لاغر میماند.
پشت گردن بچه
پشت کردن بچه را نباید بوسید چونکه بد اخلاق و لجباز میشود.
دست و بوسه
اگر یکدست بچه را ماچ بکنند دست دیگرش را نیز باید ببوسند و گرنه بچه ناخوش میشود.
داروی دل پیچه پیچک است
وقتیکه بچه بخودش میپیچد باید گیاهی که به پیچک معروف است دنبالش کنند.
هر گز گهواره خالی را تکان نده!
گهواره خالی را اگر تکان بدهند گوش بچه درد میگیرد.
شیر خود نوزاد
شیر پستان خود بچه را بخودش بدهند خوش آواز میشود.
ممه لال است
هنگامیکه بچه زیر پستان غرغر میکند و شیر میخورد میگویند: «ممه لال است» زیرا اگر نگویند بچه ناخوش میشود.
عود و سلیم نر و ماده
بچه که بالا پائین بشود (شکم روش پیدا کند و قی بکند) عود و سلیم نر و ماده را بهم می بندند و روی بام سوت میکنند.
مهره ما داری نزدی بچه نرو!
هر کس مهرهٔ مار همراه داشته باشد نباید بالای سر بچه چلگی برود زیرا که بیوقتی میشود.
وقتی خدا می خندد
بچه که چیز از پدر و مادرش بدزدد خدا خندهاش میگیرد.
خدمت به سا دات
دایه عام که پستان دهن بچهٔ سید بگذارد پستان او به آتش جهنم نمیسوزد.
مشکلات بچه هفت ماهه
بچهای که سر هفت ماه بدنیا بیاید در هر کاری شتاب زده است و عجله میکند
می خواهی بچه حال بیاید؟
اگر بچهای که بدنیا میآید بد حال باشد جفت او را روی آتش میاندازند بچه بحال میآید.
امیر تهرانی
ح.ف
ادامه دارد